زئوس
زئوس
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

جان‌ِ‌مَن

جان‌من،
چرا انقدر غریبی-?-
من و تو هردو زمانی که چیزی تا سپیده دم نمانده،کنج اتاق خویش،در جهان خودمان اشک میریزیم،
آنقدر اشک میریزیم که تار می‌بینیم،
دردی طاقت فرسا و کُشنده قلبمان را فتح میکند،
دستمال هایی که رو هم انباشته شده اند،
ناخون هایی که با دندان جویده ایم،
سَری که هر گاه ممکن است از درد بترکد،
سرفه هایی که امانمان نمی‌دهند،
گلویی که هر لحظه ممکن است با جیغ کشیدن پاره شود،
دندان هایی که هر گاه ممکن است خرد شود،
دستانی که میلرزدند،..
اما،یک لحظه همه چیز عوض میشود،
نفس هایمان بالا نمی آید و نور سفیدی جلوی خود میبینیم،
ابتدا سخت است و برای نفس کشیدن دست و پا میزنیم،
اما اندکی بعد احساس رهایی میکنیم،
آزادی
چشمانمان را آرام روی هم میگذاریم اما به یکدفعه همه چیز خراب میشود.
نوری که میدیدم فرشته‌ نجاتمان نبود،
طلوع خورشید بود که یعنی روزی نو
بدبختی نو
اشک هایی نو
و ساعتی نو
.
.
‌.
جان‌من،
در آن زمان بی سر و ته میخواهم باتری ساعت باشم تا روز را اندک زمانی به تعویق بندازم،
میخواهم پتویت باشم و بغلت کنم،
میخواهم دستمال شوم و اشک هایت را پاک کنم
میخواهم دانه به دانه چسب زخم ها را روی هر یک از زخم های قلبت بزنم،
میخواهم آب ولرمی باشم که درد گلویت را تسکین می‌دهد
میخواهم اشک هایت را دانه به دانه ببوسم و از آن قول های دورغین اما زیبا دهم،
"دیگه نمیذارم کسی اشکتو دراره"
جان من میخواهم در آن زمان مرگ بار دستت را بگیرم و در آغوشم را تو را حَل کنم،
جان من میخواهم آن حس پوچی درون قلبت را با اندک عشقی که لایقش هستی پر کنم،
جان من میخواهم در آن ثانیه های مرگ بار سیگار را از دستت چنگ بزنم،
جان‌من‌،
می‌خواهم‌قبل‌از‌اینکه‌در‌اقیانوس‌اشک‌هایت‌ خفه‌شوی‌‌دستت‌را‌بگیرم‌ونجاتت‌دهم
اما‌،خیلی‌وقت‌است‌که‌مُرده‌ام...
داد‌میزدم‌و‌کمک‌می‌خواستم...
کسی‌به‌دادم‌نرسید‌جان‌من؛
دراشک‌هایم‌غرق‌شدم...
حال‌دیگر‌خیلی‌وقت‌است‌که‌مُرده‌ام...

جان‌ِ‌مَن؛

____________________^_^_____________________

عشقاشکغرق شدنبغض
به نام الهه‌ی رعد..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید