با صدای مامان بزرگم همه سرمون رو از گوشی ها بیرون میاریم "بیاین ناهار" اتاق خالی میشه من میمونم و پدر بزرگم
چندی بعدی اونم از روی تخت بلند میشه و به سمت در میره.قبل از اینکه بره بیرون میگه
"سنا بابا بیا ناهار بخور"
"الآن میام بابا جون شما برید"
"تو این گوشیا هیچی در نمیاد"
خنده ای به اخم فیکش میکنم و متوجه میشم رفته گوشی رو میزارم کنار
سمت در میرم که با شنیدن نجوایی آهسته بر میگردم
صدایی مثل..مثل فخشفغختشاخش??
صدا از رادیوی پدر بزرگم بود
برش میدارم و صداشو بیشتر میکنم
"تنها یک صوت کافیست تا راوی خاطراتمان شود..."
و سپس آهنگ
"هنوزمچشمایتومثلشبایپرستارهس..."
پلی میشه
"تنها یک ندا"
"بازایالههینازبادلمنبساز..."
داشتم از موسیقی لذت میبردم که
"بیا ناهاررر"
سریع رادیو رو خاموش میکنم و میرم بیرون.
با دیدن ناهار لبخندی از سر ذوق میزنم و میشینم و همچو گاو میخورم^-^
تنها یک صوت کافیست تا راوی خاطراتمان شود
تنها یک ندا
یک نجوا
و همان موقع تک تک خاطراتمان همچو فیلمی از جلوی چشمانم میگذرند.
و تو میگویی باید فراموشت کنم،
منی که با کوچک ترین صدایی یادت میافتم
باید فراموشت کنم
منم فراموشت میکنم!
فراموشتمیکنم؛
توپنجمینفصلسال؛
توچهارمینماهزمستون؛
توفرودگاهیکهکشتیمیاد!
ساعت۲۵:۶۱دقیقه
توشبیکهآسمونشخورشیدداره؛
تاریخ۳۳اماسفند؛
وقتیکهرویماهایستادیم؛
تویفصلبهاریکهعیدنداشتهباشه؛
تویسالیکههیچوقتماهکاملنشه؛
تویهفتهایکهپنجشنبهنداشتهباشه؛
وقتیکهتویخلاءنفسکشیدیم؛
وقتیکهدیگهدوستتنداشتهباشم؛
از یادم خواهی رفت.
________________^_^_____________________