زئوس
زئوس
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

گریه‌های‌بدون‌اشک

یه همچین سنگینی رو حس میکنم...
یه همچین سنگینی رو حس میکنم...

||چشمانم خشک اند.خبری از اشک یا بغض سنگینی که گلویم را میبرد نیست.
اما،قلبم درد میکند درست مثل آن زمانی که از بغض درد میگرد...
اما،گلویم درد میکند مثل آن زمانی که سعی میکنم بغضم را نگه دارم...
اما،نفسم هایم بالا نمی‌آید.درست مثل آن زمانی که از گریه کردن احساس خفگی میکنم...
با تمام این اوصاف چشمانم خشک اند...
اگر این مرگ نیست پس چیست؟
آیا این زندگی است؟
آیا زندگی این است که روزی هزاران بار بمیریم؟
یا با گفتن این نیز بگذرد خود را تسلی دهیم؟
آیا مرگ از این زندگی بهتر نیست؟
نمیدانم...
شاید اشتباه از من است
شاید دنیا جای زجر کشیدن است
شاید دنیا جهنمی است تا به بهشت برسیم
شاید هم ما مرده ایم
و اینجا جهنم است
برای اعمال اشتباهی که در زندگی قبلی انجام داده ایم اینجا هستیم
شاید《مرگ》واژه‌ی اشتباهی برای این رویداد است
شاید این رویدادِ بی نام،شیرین ترین رویداد زندگی هر آدم است
شاید در کما به سر میبریم و زندگی واقعی شیرین تر است
شاید تنها از روی جهل چنین می نویسم
شاید خواب می بینم
و وقتی که بیدار شوم زندگی گل و بلبل است
و ما از سانحه ای به نام مرگ نمی ترسیم||

امیدوارم درک نَکنی:)

____________________^_^_____________________

مرگبغضبی احساسدلنوشتهتهش مرگه‌
به نام الهه‌ی رعد..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید