sanaz karimi
sanaz karimi
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

سنورا در آینه

سنورا در آینه

جایی در زمان زندگی بلوف خورده است.

سنورا در آینه
سنورا در آینه


می­ گفتند خیلی شبیه خاله حورا است. جمله تکراری چندش آوری که روی پوستش می­ خزید و توی گوشش جیغ می کشید: "تو اصلا عرضه این همه متفاوت بودن را داری؟" هفت سال از مرگ خاله حورا- عجیب ترین خاله ای که هر کسی می توانست داشته باشد- می­ گذشت و آوا تنها وارث خانه ، سلف پرتره خاص و قیمتی اش و دیگر اموال منقول و غیر منقولش بود.

"سیزدهم مهر ماه است . میانه پاییز. باران بارید .کمتر یادم می آید این وقت سال باران باریده باشد . باید بدهم انباری پشت بام را ایزوگام کنند. بومهای نقاشی خیس نشوند .عادت دارم کارها را تا لحظه آخر به عقب بیندازیم. هوا سرد شده استخوان هایم تیر می­کشد. می­گویند پوک شده ام، شبیه درختی که موریانه به جانش افتاده باشد. آنچه که قرار است تو را روی زمین سرپا نگه دارد، چهار ستون بدنت ،در حال فروریختن است. باید فکری به حال زندگی که روی دستم ماسیده بکنم ..."

آن روز عصر آوا در خانه خاله -کافه گالری سنورا- پشت دور ترین میز از سلف پورتره خاله نشسته بود و مشغول خواندن همین صفحه کذایی بود که صدای یکی کارمندان کافه یادش انداخت امروز قرار کسی را ببیند.

حس کسی را داشت که با همسر نزدیک ترین دوست خودش رابطه دارند. از این کثیف تر نمی شود به اعتماد کسی خیانت کرد. میلی مرموز زیر پوست آوا در حال حرکت بود. شبیه کسی که افیون مصرف کرده باشد. می دانست که با هر کامی که می گیرد یک قدم بلند به سمت قهقهرایی خود ساخته فرو می رود لذتی اما این وسط می تاخت. حسی از شعف شبیه دیوانه ای زنجیری خودش را به تار و پود همه آرزوهای دور و درازش می کوبید . جایی میان معده و قفسه سینه اش ضعف میرفت. نمی خواست باور کند که می تواند خائن ترین فرد به خاله و تمام آن چیزهایی باشد که او از صمیم قلب دوستشان می داشت . نفس عمیقی کشید کمرش را صاف کرد. مستقیم توی چشمهای مرد نگاه کرد و با غروری تحقیر آمیز گفت: آقای مردانی ، چی میل دارید بگم براتون بیارن.

- مردانی که گردنش را تا جای که میچرخید به سمت عقب برگردانده بود و به سلف پرتره خاله بر روی دیوار کافه خیره شده بود با صدایی محو گفت: خاله تون – خدا رحمتوش کنه- با سرطان فوت کردن ؟ !یا خودکشی ؟

-عرض کردم چی میل دارید ؟

هاا ؟ لته ، لته لطفا

زنِ داخل تابلو به شکلی مخفی عریان بود، پاهای بلند و تو پرش لابلای ترکیبی از رنگ روغن و خون پنهان شده بود. سمت چپ تابلو به رنگ خاکستری بافت دار طراحی شده بود. نیمی از تن زن داخل تابلو پشت دری پنهان شده بود. شانه چپش انگار میخواست از تصویر بیرون بزند و پای چپش یک قدم به سمت جلو برداشته بود . بالای سرش از رنگهای زرد خورشیدی و سبز و بژ پوشیده بود . در آخر خونی که خاله حورا از بدن خودش کشیده بود به شکل وحشینانه و اعترض گونه ای به تمام سطح تابلو و صورت زن پاشیده شده بود . رفت و برگشتی شبیه حرکت در زمان داشت به سمت تابلو رفته بود . به سمت آینه قدی تکیه داده به دیوار که انگار خاله تصویر خودش را در آن می دید و طرح می زد . به دیوار سفید بالای شومینه و بعد به سمت خود خاله برگشته بود ، به سمت فضای خالی پشت سرش و فرش کِرم رنگ پهن شده روی زمین و سنگ های روشن کف برگشته بود .

مردانی روی صندلی لهستانی که کمی هم غژ غژ میکرد جابجا شد وگفت : سی درصد بالا از قیمت واقعی ملک"

ساعت نزدیک دوازده شب و وقت بستن کافه بود. آوا طبق عادت همیشه در دفتر بلند و نازکش کارهایی که لازم بود برای فردا انجام شود را می­نوشت. سمت چپ دفتر اما اتاق مخفی آرزوهایش بود. همانجایی که یواشکی نوشته بود "میخوام تو دانشگاه آر ام آ تی استرالیا معماری بخونم."زیر دستی اش یکی از چندین دفترچه به جا مانده از خاله حورا بود.

صفحه موبایل که روشن شد و صدای پیامک بی موقع روی سکوت آخر شب خش انداخت جایی میان معده و قفسه سینه­اش تیر کشید.

"با پیشنهاد شما موافقیم سرکار خانم . پنجاه درصد بالاتر از ارزش ملک . نقد . ".

دست نوشته های خاله حورا پخش زمین شد. جوری که آوا برگه ها را از روی زمین جمع کرد، بیشترشان مچاله شدند و جای کفشش روی چدتایی از آنها ماند. دفتر را با بی میلی به کناری گذاشت و با اشتیاق گوشی موبایلش را برداشت. پیام را دوباره خواند . لبخندی از سر رضایت، تمام صورتش را فرش کرد. جواب پیام را داد . روبروی آینده قدی ایستاد. زن عریان درون تابلو جان گرفته بود. همه جا بوی خون میداد . بوی خون تازه.

ناولاداستان کوتاهنوشتن خلاقداستانداستان کوتاه فارسی
ساناز کریمی هستم . قصه گویی که عاشق هنر، فلسفه، ادبیات است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید