امروز عصر شاهزاده خانوم در گیر و دار زمان با خود خوشحال بود.پرنده ای میخواند.این چه آوازی بود؟ آوار دلنشینی بود .چه آواز قشنگ و زیبایی بود. .زیباتربن آواز بود.
این آواز از آن سوی سرزمین های افسانه ای می آمد .سرزمین های افسانه ای کجا هستند؟
در آن سوی مرزها !از آن سوی کهکشان.صدا ملایم بود و بسیار بسیار زیبا بود.
زیباترین صدا در تمام عالم بود .زیبایی صدا بی نظیر بود.بی نظیر ترین صدا در کل کائنات بود.صدایی به این زیبایی تا کنون شنیده نشده بود.صدا از آن سوی سرزمین برف های سفید می آمد.در آن سرزمین این صدا بیگانه بود.بیگانه تربن صدا اما برای شاهزاده خانوم صدایی ژرف و عمیق بود .ژرف ترین و عمیق ترین صدا بود.
او عاشق آن صدا بود.صدا او را میخواند و او را تا اعماق با خود پیش می برد.این صدا ملودی خاصی داشت .خاص ترین ملودی ممکن آن صدا بود.صدا حامل بود.حامل عشقی که شاهزاده را به خود میخواند.صدای یک رویا بود که شاهزاده را به طرف خود میخواند .او عاشق این صدا بود.
و این صدا تا انتها ادامه داشت.تا انتهای بی نهایت ادامه داشت و چیزی جلوی این صدا را نمیتوانست بگیرد .این صدا قلب شاهزاده خانوم را به تپش وا میداشت.
این صدا صدای رهایی بود....