اکنون که تصمیم به کتابتِ رسالهای که تنپوشِ غم به تن دارد زدهام بیش از روزهای گذشتهای که غرق در اندوهِ جا خوش کرده در لحظاتشان بودهام، طعمِ تلخِ گسِ چون زهره جاماندن را در مردمکِ چشمانِ بلوطی رنگی که گویای همهچیز هستند میبینم و بسانِ احمقها، رجاء به حادثهای دارم که بنفشههای وحشیِ نگاهت را رام نماید و به گونهای سرت را به سنگ بزند که باک به دل راه نداده، راهی مسیرِ خانهی از رنگ و رو رفتهی قلبم بشوی و دستِ محبت بر سرم بکشانی.
مرا به جرئهای از آغوشِ امنت که سالهاست آرزویش را در دل میپرورانم و شبانگاهها با خیالِ مضحکِ شیرینش سر به بالین میگذارم دعوت نمایی، و تابناکتر از آفتاب به همراه بوسهای از جنسِ فراقِ هوس، روشنایی حیات و نورِ چشمانم بشوی.
از سخنانم که نزد خاطرت لیچاری بیش نیستند گلهمند مباش محبوبم!
میدانم که به اندازهی نیاز در طولِ روز با مستخدمین، مادر جان، خاتون و نگهبانها سر و کار داشتهای و فیالواقع که ساعتی برای من «پناهِ مهجور تو» به اتفاق خالی شده سرت به درد میآید، اما برای التیام بخشیدن به رنگِ پریده از چهرهی زخمانِ تنم صلاح است که چندی آزردگیِ خاطرم را به رخت بکشانم و بگویم که در پسِ ایامی که ساکنینِ زمین با یگانه معبودِ حیات به خلوتگاه میروند تا مخلصانه عشق بازی بنمایند و کاسهی صبرِ لبریز شده را به تنها معشوقشان نشان بدهند، گهگاهی ابلیس از من میخواهد که ریشهی رشتهی حُبت را بخشکانم و مهرت را از تار و پودم بترانم.
خدا را چه دیدهای جانم؟
شاید با وجود طریقی که تمام تلاشش را میکند که به ایستگاه وصال* نرسد و دستِ دوستی با بختِ تیره و روزگارِ سر به بیابان گذاشته داده است، شبی را رقم بزنم که وارسی نمودنِ زلفِ صبح چون حسرت به دلش بماند و آرزوهایمان را به دار بیآویزم و جوانی را که در آستانهی مرگ است، با خاطراتِ ترک خورده به نگار دراورم.
فاجعهای که در راه است را میبینی؟
به خیالت زیبا آمد؟
داستانِ روحهای از هم جدا افتاده و تمنای کفنِ پناهِ آقازاده برای پیچاندنِ جسمِ عریان انتظاری که مرده است!
دیوانگی محض است.گویی که میخواهیم بزرگترین تراژدی تاریخ را رقم بزنیم.
یکتاترین خیالم، افسارِ باورهایم به دستِ ظلمِ شب افتاده و من دیگر خودم نیستم.
دلم گریستن در وطنم «آغوشت» را میخواهد و ایکاش میتوانستم ایکاشهای بلند، زیاد و طولانیام را تبدیل به رخدادهای به وقوع پیوسته بنمایم...
جگرگوشهی جنان بیمارم، مرا ببخش که برایت سخن از شادیهای کوچک به تعبیر ننشاندم و با وجود خستگیِ رخنه کرده در وجودت سکوت را ترجیح ندادم.
آدمیزادست دیگر...
هنگامی که گوشِ شنوایی را مییابد مانند کودکی که نظرش به آبنباتی رنگ و لعابدار افتاده باشد، لبانش آب میافتد برای سخن گفتن.