ویرگول
ورودثبت نام
سانیا علی نژاد
سانیا علی نژاد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دال..

از دال که خبری میگیرم ، می‌گویند: گنجینه‌ی پاک درونش از جنس ابتسام است! نامربوط نمی‌گویند.

زیبا سخنانش، نفوذ چشمانش، گیرایی آوایش و آرامش وجودش کلامی از ابتسام است.

شیدایی سیمایش هر بیدی را مجنون خویش می‌کند و هر آرام خلقتی را شیدا.

ترنم آغوشش مرا به یاد آن سیب سرخ درختِ کنار رود می‌اندازد،: همان‌قدر فریبنده و دل‌ربا

هر عابری به طمعش دستی به بالای درخت می‌رساند و ناگاه پایش بلغزد و رود او را ببلعد!

رود به مثابه عشقی می‌ماند و او سیبِ شیدای وجودم که شعله ور شده است و نجوای خواستن را به هارمونی چشم می‌رساند.

بی‌شک تملق طلبیدن اوست که مرا وادار به رود شدن می‌کند‌.


دالِ من نیستی که بدانی از چه میخواند دلم

از کوچه‌ی دهلیزِ قلبم تا بناگوش ، مشکلم


از چه بیزار است این دلِ خون تو میدانی قیصرم؟

زخم خورده،چاک چاک بر روح و دلم،این پیکرم



از سر خیابان دهلیز تا به اتنهای جاده‌ی مغزی دلتنگت شده‌ام!

از بلندای چشمانم تا قله‌های هیمالیا دوستت دارم.

از دریچه مغزی تا به دریچه قلبی، فکرت از هر دری وارد می‌‌شود تا به لحظه‌هایم بفهماند که من برای توام و تو برای من.

از شاه‌رگم تا تک‌تک سلول‌هایم پر از خواستن توست، گویی واحد اندازه‌گیری‌شان تو شدی!

از ثانیه‌ها تا به ساعت‌ها چشم می‌بندم تو را کنار خودم حس می‌کنم.

و از نفس‌هایم تا به مرگ تو را زندگی خواهم کرد.


شعردلنوشتهدالسانیا علی نژاد
اینجا اتاق درد و دله و چیزی جز همدلی وجود نداره ... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید