بخش اول را از اینجا مطالعه کنید.
تفاوت لغزش و خیانت چیست؟ به هر چیزی خارج از چارچوب رابطه عاطفی و تعهد ازدواج لغزش می گوییم اگر مسائل جنسی در میان باشد تفسیر دیگری داریم و آن را خیانت می نامیم. در این میان باید ابتدا تعریف درستی از تعهد طرفین داشته باشیم. برخی از تعهدها مشترک و برخی اختصاصی برای من و دیگری است. نکته مهم در این موضوع معقول بودن است. مثلا درخواست اینکه نباید در محل کارت با هیچ زن یا مردی حرف بزنی استدلالی غیر منطقی است اما رعایت حدود و مرزبندی در رفتار و کلام درخواستی منطقی است. ازدواج یعنی تنوعطلبی ذهنی را به تمرکز بر زندگی و کمک به پیشرفت افراد خانواده، ساختن روابط خانوادگی خوب و جایگزین کردن پاداش های روابط مجردی با روابط متاهلی (قبلا به تنهایی برنامه ریزی می کردم حالا با هم برنامه می چنیم) مبدل کنیم.
استفان برنامه ریزی های آینده را تند تند و بی فکر برای آنا ترسیم می کند و او باز هم با نگاهی عمیق و سکوت خاص خودش می گوید: واقعا می خواهی زندگی که با اینگرید ساختی نابود کنی؟ چیزی که می گویی عاقلانه نیست. مارتین از تو متنفر میشه، پسرت را از دست می دهی؟ دوست داری با هم در یک خانه زندگی کنیم و هر روز با هم صبحانه بخوریم و تو روزنامه بخوانی؟ همه اینها رو همین الان هم داری، بیشتر از این که چیزی نیست.
به حرف های آنا دقت کنید. یک نفر به دنبال تخریب کامل زندگی و خانواده اش است و دیگری نسخه صبوری می پیچید. یک نفر از این شرایط با همین وضعیت راضی است و بیشتر نمی خواهد. حواستان هست که چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ آنا می خواهد ازدواج خوبی با مارتین داشته باشد و همه چیز خوب و طبیعی جلوه کند و در کنارش از عشق آتشین استفان هم بهره مند شود. در میانه داستان خیانت این سناریو زیاد دیده می شود وقتی می بینیم نمی توانیم شرایط را آن طور که دوست داریم تغییر دهیم یک نفر به راحتی زندگی خودش را انتخاب می کند و دیگری را در جهنم افکار و احساسات خویش رها می سازد. درست است در این فیلم آنا فردی است که ترجیح زندگی خودش الویت است اما در واقعیت این موضوع می تواند کاملا برعکس باشد و مردی در این جایگاه باشد، طوریکه خانواده خودش را داشته باشد و از عشق بی پایان دیگری هم برای طعم دار کردن روزهایش استفاده کند. اشکال کار اینجاست که آن یک نفر به راحتی می تواند در زندگیش وظایف خودش را به عنوان همسر و پدر کامل ایفا کند و در کِناره خود را عاشق دیگری هم بداند. همیشه برایم سوال ایجاد می شود اگر شرایط زندگی خوب است و مشکلی نداری چرا وارد یک ارتباط موازی می شوی؟ اگر آن زندگی را نمی خواهی چرا تکلیفش را مشخص نمی کنی؟
تلخی پایان ناپذیر جایی است که متوجه می شویم هر چند ارتباط آن فرد با خانواده به قول حرف های خودش (ما هیچ وقت قادر نخواهیم بود درستی آن حرف ها را با قاطعیت تایید کنیم چون راوی یک نفر است) خیلی خوب نیست اما می تواند به همان زندگی ادامه دهد. چه تفسیری برای این ادعا می توان ارائه کرد؟ ساده است؛ آن فرد حوصله دردسرهای احتمالی را ندارد و شرایط آنطور که برای ما می گوید فاجعه نیست و فقط ارتباط با دیگری راحت تر و آسان تر از تعیین تکلیف یک عمر زندگی، موقعیت اجتماعی، فرزندان، دوستان، آشنایان و .. است. هر فردی لایق داشتن یک ارتباط خوب است شرایطی که در آن آرامش و آسایش داشته باشد و اگر قرار به ادامه دار شدن و تشکیل خانواده شد بتواند بی دغدغه تصمیم درست بگیرد.
متاسفانه کم نیستند افرادی که ازدواج را تنها در قسمتی از ذهنشان دارند اما رفتارشان مجرد بودن را نشان می دهد. معمولا دلیل تراشی های قهرمانانه داریم و به جای درست زندگی کردن و مراقبت از راهزن های عاطفی و جنسی اعلام می کنیم برای اینکه شریک زندگی مان بدبخت نشود از او جدا نمی شویم! این استدلال کثیف و غیر شفاف است، اتفاقا بهتر است جدا شوی تا او بتواند به دنبال یک زندگی سالم تر برود. بهترین کار وقتی نمی توانید به درستی افکار و رفتارتان را کنترل کنید این است که با همسرتان صحبت کنید یا با فردی متخصص مشاوره داشته باشید. همان طور که اشاره کردم در این مرحله کمی از آن شور و هیجان روزهای اول فاصله گرفتیم و بیشتر درک می کنیم باید برخی حقایق را بپذیریم هرچند که خوشایندمان نباشد. هر دو نفر می خواهند به هدف های خود برسند. فقط کفه ترازوی فردی که از ابتدا برنامه اش مشخص بوده کمی بالاتر است و این واقعیت کمی شرایط را پیچیده می کند.
دکتر فلمینگ خیلی اتفاقی پیتر دوست پسر سابق آنا را در منزلش می بیند و کمی از حضور او در آن خانه جا می خورد. دلایل آنا برای آمدن پیتر کمی مبهم و دور از ذهن است. افراد زیادی را دیده ایم که به دلیل علاقه وافری که به دیگری دارند خیلی چیزهای نامربوط را نمی بینند یا به راحتی از کنار آن عبور می کنند. ممکن است در آینده همین مسائل را از زاویه ای دیگری ببینیم طوری که احساس فلاکت بیشتری به ما دست دهد. هر چند ممکن است به خاطر علاقه به دیگری چشم هایمان را روی برخی مسائل ببندیم اما خط قرمزها همیشه خط قرمز هستند و هیچ گاه به زرد یا سبز تغییر رنگ نمی دهند.
پدر اینگرید خانه مجلل زیبایی دارد و آخر هفته همه را دعوت می کند تا با آنا بیشتر آشنا شوند. استفان نمی تواند پسرش را با آنا ببیند اما مجبور است حفظ ظاهر کند. خیلی بی مقدمه و ناگهانی مارتین اعلام می کند که از آنا تقاضای ازدواج کرده و او هم پاسخ مثبت داده است. استفان بدون هیچ واکنشی از درون ویران می شود.
مشاهده می کنید در میانه راهِ چنین مسائلی کم و بیش این اتفاق ها رخ می دهد. یک نفر هیجانش فروکش کرده و می خواهد برنامه های خودش را داشته باشد و دیگری که هنوز شور و هیجانش مثل روز اول باقی مانده مستاصل است و درک نمی کند چه راحت می شود از همه چیز گذشت و به زندگی معمولی و اهداف بلندمدت پرداخت. هر چند خیانت از روز نخست اقدامی ظالمانه است و کسی که عاطفی تر است قربانی اول و آخر ماجراست اما اگر به هر دلیلی در این شرایط هستید بازیچه دست دیگری نباشید. دکتر فلمینگ نتوانست و انتخاب نادرستی کرد، حتی زمانیکه متوجه شد آنا می خواهد با مارتین ازدواج کند ....
در این مقطع پرخاشگری به سراغ استفان می آید. همکارانش در کمال تعجب متوجه می شوند او دکتر فلمینگ سابق نیست.
وقتی نمی توانیم در مورد چیزی که آزارمان می دهد حرفی بزنیم ناخودآگاه این سرکوب در رفتارهای ما خودش را نشان می دهد.
مادر آنا برای دیدن خانواده مارتین آمده است و کمی از گذشته و شخصیت آنا حرف می زند. او در مسیر هتل از استفان می خواهد جلوی راه آنا را نگیرد و اجازه بدهد ازدواج خوبی داشته باشد. گاهی رفتارهای غیر طبیعی مان به چشم نزدیکانمان نمی آید اما برای یک غریبه علامت سوال ایجاد می کند. بعد از حرف های مادر آنا در یک اقدام لحظه ای و بدون فکر استفان به آنا زنگ می زند و پایان این ارتباط را اعلام می کند. او نه با درک خطای خود بلکه بیشتر به خاطر سرزنش و توبیخ مادر آنا این کار را انجام داد در ادامه خواهید دید که سرانجام این عمل بدون تدبیر چه خسارتی به بار می آورد.
چند روز بعد استفان بسته کوچکی شامل یک کلید و یادداشت که به آدرس محل کارش ارسال شده را دریافت کرد او بلافاصله به آدرس مورد نظر مراجعه می کند و متوجه می شود وارد خانه جدید آنا شده است، جایی که کمی بعد می فهیم مارتین از آن بی اطلاع است. آنا در یادداشتی ساعت آخرین ملاقات شان قبل از ازدواج با مارتین را مشخص کرده است.
چند خط قبل را دوباره مرور کنید از اقدام بدون فکر نوشته بودم که ممکن است چه تبعات وحشتناکی داشته باشد. استفان که خودش پیشنهاد خاتمه ارتباط را داده بود دوباره تحت تاثیر هیجان و احساسات خود قرار می گیرد به خانه می آید و آنا، اینگرید و مارتین را در حال انتخاب کیک عروسی می بیند، بوسه ای به کلید می زند و از اینکه هنوز می توانند با هم ارتباط داشته باشند ابراز خوشحالی می کند. او هیچ تصمیم عاقلانه ای در مورد این ارتباط نگرفته بود. کنترل احساسات این چنینی بسیار دشوار است اما اگر بتوان با هر ترفندی مسیر را در هر جایی متوقف کرد احتمال رسوایی و افتضاح کمتر است.
روزی استفان سرزده به محل کار مارتین می رود و در لفافه ابراز می کند که فکر می کرده می تواند همه چیز را کنترل کند اما در واقعیت این اتفاق نیوفتاده و چیزهایی هست که واقعا نمی شود آنها در کنترل گرفت. من در جایگاهی نیستم که در مورد شرایط و موقعیت هایی که افراد را وا می دارد در این روابط پا بگذارند نظر بدهم چون هر کسی خودش می داند چرا این انتخاب را داشته است، اما می توانم توصیه ای داشته باشم: اگر خودتان را می شناسید و می دانید بودن در کنار برخی افراد برایتان مناسب نیست یا در مکان هایی خاص رفتار خوبی ندارید، کمترین کاری که می توانید برای خودتان انجام دهید این است که در کنار آن افراد قرار نگیرید یا به آن مکان ها نروید. کار ساده ای به نظر می رسد اما بسیار سودمند است. به عنوان مثال من شخصیتی دارم که در روابطم مرز ندارم و اجازه می دهم آدم ها خیلی به من نزدیک شوند یا به خودم اجازه می دهم به قول معروف داداشی همه باشم، با همه خوش می گذرانم و هیچ کس را از نعمت با من بودن محروم نمی کنم! من این پتانسیل را دارم که با هر کسی وارد رابطه شوم و اگر ازدواج کرده باشم چون به همه اجازه می دهم به من نزدیک شوند امکان بهم ریختن رابطه ام زیاد است. ما خیلی چیزها راجع به نقاط ضعف خود در ارتباط با دیگران می دانیم پس به جای تجربه هر چیزی بهتر است خود را کمتر در معرض آنها قرار دهیم تا به دیگران و افراد نزدیک زندگی مان آسیب نرسانیم.
ساعت آخرین قرار نزدیک است. گاهی در زندگی ریسک های وحشتناکی را به جان می خریم تا قلبمان التیام یابد، کاملا واقف هستیم که مثل یک بندباز روی طناب نازکی قدم بر می داریم و هر لحظه امکان سقوط سختی وجود دارد اما به رفتن ادامه می دهیم. این روابط چون ماهیت پنهانی دارد همیشه چیزی تصادفی رخ می دهد؛ کسی ناگهان ما را در جایی می بیند که نباید، کاری را باید انجام دهیم اما کاملا فراموشش می کنیم، حواسمان پرت است و ردپاهای خود را پاک نمی کنیم و ... اکثر اوقات چیزی هست که منجر به فاجعه می شود. رابطه های موازی در نهان خود همواره این مسائل را با خود دارد.
پ.ن : قرار بود این نوشتار در دو بخش تمام شود اما مطلب طولانی شد و دلم نمی خواست حوصله تان سر برود برای همین بقیه ماجرا ( آخرین قسمت) را دو هفته بعد همین جا بخوانید.