همهچیز در سکون تمام است. سکون و سکوت. نه در آسمان بالای سرمان حرکتی وجود دارد نه در دریای جلوی رویمان. جلوی چشمانمان گسترهی بیکران روشنایی صاف و شفافی است که انتهایش مشخص نیست. سطحش مانند آینهای عظیم و صیقلی بیحرکت است و تصویر آسمان بالای سرمان را منعکس میکند. نفس عمیقی میکشم. حتی خبری از بوی نمک دریا هم نیست. به قایقهای کوچکی که جلوی رویمان صفکشیده شدهاند نگاهی میاندازدم. کوچکترین نشانهای از حرکت در آنها هم وجود ندارد. انگار که وارد تصویری ثابتشده باشم. به چهرهی دیگران نگاهی میاندام. در چهرهی آنها هم خبری از درک شرایط موجود نیست. اینجا کجاست؟ اصلن اینجا چهکار میکنیم؟ هر چه فکر میکنم به خاطر نمیآورم چگونه سر از ین منظرهی بیحرکت درآوردهام. به بغلدستیام سقلمهای آرام میزنم: (هی آقا شما میدونی اینجا کجاست؟) مرد تنها سرش را به چپ و راست تکان میدهد و شانه بالا میاندازد.
صدایی میشنوم. صدای قدمهایی در پشت سرم. برمیگردم تا نگاهی به صاحب آن بی اندازم. مرد کوتاهقامت و با سر کم مویی که رو به طاسی است از بین جمعیت جلو میآید. اما صدای راه رفتنش شبیه… شبیه صدای سم است. ناباورانه جن کوتاهقامت را نگاه میکنم که بهمان نزدیک میشود. همهمهای در بین جمعیت به راه میافتد. جن میرود روی تختهسنگی میایستد و نگاهی گذرا به جمعیت میاندازد و با صدایی زیر و تیز شروع به صحبت میکند: (خب سلام به دوستان تازهوارد. بهتون خوشآمد میگم. البته به همتون که نمیشه خوشامد گفت چون بالاخره قراره دهن یکسریتون صاف بشه…) انگار که دارد با خودش حرف میزند هر هر میزند زیر خنده. وقتی میبیند کسی جواب خندهاش را نمیدهد سرفهی خشکی میکند و ادامه میدهد: ( بله دوستان داشتم میگفتم درهرحال ما اجازه نداریم در مورد کسی قضاوت کنیم ما تنها منتقلکننده هستیم. اینکه قراره پدر کدوماتون دربیاد به عهدهی قایقهاست اونا تشخیص میدن که شماها هرکدوم متعلق به کجا هستین. خواهش میکنم بهصف بشین و به ترتیب وارد قایقها تون بشین.) میخواهد از تختهسنگ پایین بیاید. دوباره صاف میشود( آهان یادم رفت…سفر خوشی رو هم براتون آرزو میکنم) روی کلمهی (خوش) تأکید خاصی میکند و موذیانه لبخندی میزند. بازهم جمعیت هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد.
جن: (چرا حرکت نمیکنید؟)
من از میان جمعیت پرسیدم: ( ببخشید اینجا کجاست؟ شما.. شما واقعن جن هستین؟)
جن: (معلومه که جنم دخترجون تو عمرت تا حالا جن ندیدی؟)
بهتزده سرم را به چپ و راست تکان میدهم. جن ادامه میدهد: (البته جای تعجبم نداره نسل شما خیلی وقتِ دیگه با ما جنا غریبه شده.. مسخرهاس!)
صدای دیگری از میان جمعیت میپرسد: (ما کجاییم؟ اینجا کجاست؟)
جن انگار که مطلب مهمی را به یاد آورده باشد دوباره باعجله بالای تختهسنگ میرود و میگوید: (اوه بله البته البته. اصل مطلب رو فراموش کردم) دوباره میزند زیر خنده و بعد دوباره جدی میشود و با هیجانی که در صدایش است ادامه میدهد: ( خب دوستان مطمئنم شما هیچکدوم خبر ندارید اینجا چه کار میکنید. درسته؟) جمعیت: (درسته.)
جن: (اصلنم یادتون نمیاد قبل ازاینجا کجا بودین درسته؟)
جمعیت: (درسته.)
جن: (نمیدونید ازینجام کجا میخواید برید درسته؟)
جمعیت: (درسته.)
جن: (اصلنم نمیدونید اینهمه قایق برا چی اینجا پشتهم ردیف شده درسته؟) دوباره از خنده ریسه میرود.
دوست دارم بپرم این جن کوتولهی دلقک را سروته کنم و آنقدر تکانش دهم تا هرچه او میداند و ما نمیدانیم را از حلقومش بریزم بیرون.
صدای مردی از جمعیت: (مسخرهمون کردی مردتیکه؟ بنال بینم اینجا کدوم گوریه؟) صدای اعتراض جمعیت بلند میشود.
جن خودش را جمع میکند و به صاحب صدای معترض میگوید: (اولن که هرچی گفتی خودتی بعدم تو ازونایی هستی که قطعن قراره خیلییی بهت خوش بگذره! هه.. بله .. دوستان لب مطلب اینکه شماها همتون مردین. اینجام گذرگاه بین دو دنیا است. یه جورایی ترانزیته. سوار این قایقا میشین تا به مقصد ابدیتون برده بشین. قایقها میدونن هرکدومتون متعلق به دنیای خوبها هستین یا دنیای شیطانی یا همون بدای خودمون. حالا هم معطل نکنید و زودتر سوار شید)
کسی از میان جمعیت جیغ میکشد. صدای گریهی از سر وحشت بلند میشود. بعضیها نعره میزنند و بعضی دیگر انکار میکنند. اما من هیچ احساسی ندارم. نمیدانم باید ناراحت باشم یا خوشحال. پس مردهام. اما چگونه؟ چرا هیچچیزی به خاطر ندارم؟ زندگیام در دنیا خیلی هم مالی نبود. همان بهتر تمام شد. حالا خواهرم بیشتر از قبل قدرم را میداند. از یادآوری چهرهی پر از عذاب وجدان برادرم لذت میبرم لابد بهغلط کردن افتاده که چرا هیچوقت اجازه نمیداد پشت موتور نمیدانم چند سیلندرش بنشینم و یک تکچرخ بزنم. اما دلم برای پدر و مادرم میسوزد. آدم خودخواهی نیستم امیدوارم زود به نبودم عادت کنند. خداروشکر که حداقل از شر کنکور خلاص شدم. فقط کمی دلم برای تماشای فیلم و خوردن پاپکورن بوداده تنگ میشود. امیدوارم جایی که قرار است برویم حداقل امکانات ممکن را داشته باشد. صدای جن همهمهی دیوانهوار جمعیت را ساکت میکند: ( بالاخره همه میدونستید خونهی اول و آخرتون همینجاست. پس اینقدر ننهمنغریبم بازی برای چیه؟ ادای کسایی که نمیدونستن و درنیارید وقت منم انقدر نگیرید زود بهصف شید.)
از جن خوشم نمیآید. بالاخره با یکمشت آدم طرف است که تازه فهمیدهاند مردهاند و از آن بدتر نمیدانند به قول جن به دنیای خوبها تعلق دارند یا بدها. میمیرد کمی مهربانتر باشد؟! اگر وارد دنیای خوبها شوم به مراجع بالاتر گزارشش را میدهم.
صدای جمعیت بالا میرود: (اما ما نمیدونیم چطوری مردیم!..)
(اصلن شاید من نمرده باشم شاید تو کما باشم…)
(تو جن کوتوله نمیتونی مجبورم کنی سوار اون قایق لعنتی شم.)
(من که مطمئنم نمردم من دارم خواب میبینم.. راستشو بخواید ازین خوابها زیاد میبینم الان منتظرم تا یکی بیدارم کنه.. میدونم..)
جن خمیازهای میکشد و بیحوصله میپرد وسط حرف جمعیت نعرهکش: (البته طبیعیه. اولش همه انکار میکنن ولی بعد دیگه حقیقت به زورم شده میره تو پاچهشون.. و درمورد اینکه چطوری مردین. قبل از اینکه وارد دروازه دنیاتون بشین یه قلپ کوچولو از آب این دریا میخورین همه چی یادتون میاد..و یه جورایی بفهمینفهمی دستتون میاد که قراره کجا برده بشین و دیگه نمیتونید دبه کنید. در ضمن سرنوشت خیلیاتون موقع مرگ تغییر کرده.خب حالا یالا سوار شین.)
اوه اوه! قلبم خودش را به درودیوار دندههایم میکوبد. من که آدم بدی نبودم بودم؟ یعنی تا آنجا که یادم میآید نبودم. درست است کمی کرم میریختم و سربهسر دیگران میگذاشتم اما همهاش محض خنده بود کمی خوشگذرانی که عیب نیست. هست؟ تازه دیگران را هم میخنداندم. این خودش یکجور کار خیر است. مطمئن باش حله! اما چرا احساس میکنم نیست..
همه بهصف شدهایم بعضیها در آرامش و با لبخند بعضی دیگر بهزور نیروی نامرئیای و من با قدمهای لرزان و نامطمئن. جن بشگنی میزند ناگهان صدها جن مثل خودش کنار هرکدام از ما بهصف ظاهر میشوند. آنقدر ناگهانی بود که مطمئنم خودم را خیس کردم. یواشکی چشمغرهای به جن محافظم میروم و هر فحش آبنکشیدهای که بلدم زیر لب روانهاش میکنم.
چنددقیقهای ست که سوار قایقها شدهایم. آنقدر کوچک هستند که برای یک نفر هم بهزور جا دارد دیگر محافظ میخواستیم چه کنیم. قایق بدون هیچ کمکی پیش میرود. انگار که طنابی نامرئی از آنسوی ناپیدای روبهرو، قایق را سمت خود میکشد. با حرکت قایق سطح صیقلی دریا شکافته میشود و موجی ایجاد میکند. انگار که سطح آینهای آب خراش برداشته باشد. روبهرویمان همچنان مهگرفته است. به سرنشینان قایقهای اطرافم نگاهی میاندازم همه به نقطهای نامعلوم در روبهرویشان خیره شدهاند. دوست دارم بدانم در ذهنشان چه میگذرد. خوبش را بخواهید هنوز کاملن باور نکردهام. همهچیز مثل رویههایی است که هر شب، هنگام خواب با آنها دستبهگریبان هستم و منتظرم با یک تکان از خواب بیدار شوم. ناگهان قایق تکانی میخورد. انگار که موجودی شناور زیر قایق درحرکت باشد. بااحتیاط نگاهی به سطح آب میاندازم. تنها تصویر خودم را نشانم میدهد. بازهم دقت میکنم. ناگهان نفسم در سینه حبس میشود. با صدای بلند میگویم: (یه چیزی اون زیره. انگار یه شبحه! اون زیر داره شنا میکنه خودم دیدم!) به جن محافظم نگاه میکنم و منتظر تاییدش هستم. او با بیحوصلگی برایم پشت چشمی نازک میکند. درواقع جوری نگاهم کرد که احساس کردم باید خفه شوم و لحظات فرحبخش قایقسواری را برایش خراب نکنم.
بعد از چند لحظه تمامی قایقها میایستند. انگار پشت خطی نامرئی ایستادهاند و منتظرند. به روبهرو خیره میشوم. لابد اینجا پشت همان دروازهای است که جن دربارهاش گفت. یکباره باد تندی شروع به وزیدن میکند. آنقدر تند است که احساس میکنم هر آن ممکن است مرا به داخل آب پرت کند. دو طرف قایق را محکم نگه میدارم. به جن محافظ نگاهی میاندازم. چه حفاظتی؟ مجسمه سودش از این بیخاصیت بیشتر است. سرم را پایین میآورم تا از گزند باد در امان بمانم. (الآن تموم میشه. الآن تموم میشه) بعد از لحظاتی که بهاندازهی یکعمر گذشت دوباره آرامش برقرار میشود و همهچیز به حالت سکون برمیگردد. بهآرامی سرم را بالا میآورم. از دیدن صحنهی روبهرویم برای چندمین بار نفسم در سینه حبس میشود. قلعهای که روبهرویم است از تمام قلعهها و کاخهایی موجود در جهان زیباتر است. البته من قلعه و کاخهای جهان را تابهحال از نزدیک ندیده بودم اما مطمئنم نمونه این قصر در هیججای دنیا وجود ندارد. هرچه باشد اینجا دنیای ابدی است و هنوز دست بنیبشر زندهای به آن نرسیده که بخواهد از رویش کپی کند. ناخواداگاه یاد صحنهی ورود قایقها به مدرسه جادوگری هاگوارتز میافتم و نیشم تا بناگوش باز میشود. یاد حرف مادربزرگم میفتم که میگفت (به هرچی دل ببندی اون دنیا هم باهاش محشور میشی.) نکند من از عشق زیاد به فانتزی و هری پاتر همچین جایی آورده شدهام. یکهو مثل فشنگ از جایم بلند میشوم با صدای بلند میگویم: (خدا جونم شکرت! ممنون که بهم حال دادی.) صدای پوزخند جن محافظم را میشنوم میخواهم برگردم و لیچاری بارش کنم که میبینم برایم چشم و ابرو میآید و به پشت سرم اشاره میکند. برمیگردم و برای هزارمین بار نفس که هیچ صدایم هم در نطفه خفه میشود. شل و وارفته سرجایم میفتم. صدای جیغ قلبم را میشنوم که میرود و پشت دندههایم پناه میگیرد. منظرهی روبه رویم هم شبیه هیچکدام از قصرهایی نیست که دیده باشم. حتی در فیلمهای ترسناک هم نمونهاش را ندیدم. شاید یکچیز باشد در مایههای سرزمینهای شیطانی ارباب حلقهها، جایی شبیه موردور، اما نه یک حال و هوای عجیبی دارد که حتی تماشایش خون را در رگ منجمد میکند. به دو قلعه نگاه میکنم یکی با منارههایی که انگار از شیشه ساختهشده باشند و تمام روشنایی عالم را در خود نگهداشته باشد در مقابل دیگری که با منارههای ناهموار و نیزه مانند یادآور دندانهای هیولاهای داستانهاست. نالهکنان میگویم: (خدایا من خیلی به فانتزی وحشت علاقه ندارم در جریانی که؟)
جن محافظ جلو میآید فنجان آبی را به دستم میدهد. تحت تأثیر مهربانیاش قرار میگیرم: ( خیلی ممنون حالم خوبه) با تمسخر میگوید: ( بخور ببین بازم خوب میمونی یا نه؟) لعنتی! پاک فراموش کرده بودم. باید قبل از ورود، از آب دریا بنوشیم. به قایقهای اطرافم نگاه میکنم. دیگران هم با بهت و وحشت به فنجان-هایشان نگاه میکنند. دوباره تکانی را از زیر قایق احساس میکنم. از لبهی قایق به داخل دریا نگاهی میاندازم. مطمئنم چشمانم به حدی گشاد شده که در شرف تصرف کردن تمام صورتم هست. همان شبحی که قبلن دیده بودم. الان تعداد بسیاریشان زیر تمام قایقها در رفتوآمدند. تعدادشان آنقدر زیاد است که رنگ دریا را تیره کردهاند. رو به جن میکنم و تته پتهکنان میپرسم: (این… اینا… شبحن؟) جن با بیتفاوتی نگاهی به زیر قایق میاندازد و پاسخ میدهد: ( چی؟ آهان. نه کاملن شبحن نه زندهان. اینها ادمهایی بودن که از زیر مجازاتشون خواستن در برن اما نمیدونستن به سرنوشت بدتری دچار میشن). ( اینجا چی کار میکنن؟) (معلومه دیگه تا درس عبرتی بشن برای سایرین. اگر کسی بخواد قسر در بره یا خودشو پرت کنه توی آب که مثلن فرار کنه گیر اینها میفته و میشه یکی از خودشون).. جوری سرخوشانه این حرفها را میزند انگار مشغول تعریف کردن یکی از شیرینترین خاطراتش است. با صدایی که از ته گلویم بیرون میآید: ( یعنی یه جورایی میشن زامبی؟ خدایا… نمیدونستم تو این دنیا هم از این حقههای کثیف فانتزی استفاده میکنین!) …(جلو زبونتو بگیر دخترجون. حقه کثیف کدومه؟ خیلی هم هوشمندانهس اتفاقن.) نمیتوانم تصور کنم کدام ترسناکتر است رهسپار شدن سمت آن قلعهی جهنمی یا ملحق شدن به رفقای زامبی صفتی که در زیر قایق در حال وول خوردن هستند و سرنشینان قایق را به عنوان غذای چرب و اشتها برانگیز میبینند. بغض در گلویم قلمبه میشود. جن میگوید: (دستم شکست بگیر فنجونو.)
همه میدانیم چارهای جز نوشیدن نداریم. چه خواب باشیم چه بیدار در حال حاضر واقعیترین کابوس تمام عمرمان جلو چشمانمان است. شاید نوشیدن این جرعه آب بتواند آن را به رؤیایی خوش تبدیل کند. این را جن گفت. سرنوشت خیلیها در زمان مرگشان رقم میخورد. با دستان لرزان فنجان آب را میگیرم. حداقلش پی میبرم چگونه از دنیای خودمان گذر کردم و پا به این دنیا گذاشتم. چشمانم را میبندم و کل آب را یکباره سر میکشم.
عکس: Michael Kenna