این عکسو تقریبا سه سال پیش گرفتم، وقتی که عشق به عکاسی در من موج می زد...نه اینکه الان علاقه مند نیستم فقط برای رسیدن بهش کمی ناامیدم وگرنه برای رسیدن به اونه که هرکاری میکنم...!
اونقدر حرف نانوشته و تلمبار شده دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم ولی یچیزی این روزا خیلی برام پررنگ شده...اونم اخباری بی سر و تهی که از گوشه گوشه ی این فضای مجازی راجع به حال استاد شجریان عین یک زائده تحت عنوان تیتر میزنه بیرون یا بهتر بگم میدن بیرون!!! اونم فقط به این خاطر که خودشونو بکشن بالا!!
با اینکه کارم ایجاب می کنه اما هرگز نتونستم با این موج همراه بشم!
هرچند تلخ بود..خیلی تلخ، اما یادگرفتم قدرآدما رو تا هستن بدونم...تا هستن حالشونو بپرسم، بهشون زنگ بزنم، بهشون پیام بدم، باهشون صحبت کنم؛ یادگرفتم اینو و تلخی انجام ندادنشو با گوشت و پوست و استخونم هرروز دارم حس میکنم. اما نه هر آدمی!
آدمایی که دوستشون داریم و با قلب و فکرمون بهشون نزدیک هستیم.
روزای کوتاه و تاریک و شبای بلند و روشن پاییز فرصتیه برای سرزدن به دلتنگی های قدیمی بلکه بازبشن دلامون و هم صحبتی با این آدما و ردپای کلام شیرینشون، تلخی و تاریکی روزای پاییزو بگیره و روشن کنه.
نه اینکه پاییز بد باشه نه! اتفاقا که پاییز پادشاه فصل ها لقب گرفته اما امسال با توجه به شرایط به نظرم فرصت خوبیه تا بشه پادشاه قلب ها!
اگه نتونیم هرم مازلو رو از پایین به بالا بسازیم، شاید از بالا به پایینش زندگی رو راحت تر کنه! اگر هم نکرد حداقلش کاری برای انجام دادنه!چون خیلی مهمه که آدم کاری برای انجام دادن داشته باشه، اینطور فکر نمی کنید؟