هر بار که میرفت، مادر بیقرار میشد و تسبیحش را دست میگرفت ذکر میگفت. آن شبها انگار خواب را از چشمان مادر میدزدیدند، هر بار نگاهش میکردم میدیدم چشمانش را به در دوخته و لبهایش تکان میخورد. هر وقت متوجه میشد نگاهش میکنم برمیگشت و لبخند میزد اما خوب میدانستم که در دلش چه غوغایی است. امشب هم درست مثل شبهای گذشته رنگ آسمان قرمز بود. مادر که نگاهش را به آسمان دوخته بود گفت «امشب هم آسمان باردار است خدا به همهٔ ما رحم کند» هنوز حرف مادر تمام نشده بود که صدای در بلند شد، باعجله سمت در دویدم و مادر هم درحالیکه بلندبلند خدا را شکرمی کرد، دستش را روی زانوهایش گذاشت و از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد. در را که باز کردم کاوه و دونفری که نمیشناختمشان پشت در ایستاده بودند. دعوتشان کردم که داخل بیایند، داخل که آمدند مادر تا چشمش به کاوه افتاد روی زمین پرت شد. خدا خیرشان بدهد کاوه و آن مرد ها را میگویم، کمک کردند مادر را ببریم داخل خانه، حال مادر که جا آمد نگاهش دوباره به سمت پنجره برگشت اما این بار ذکر نمیگفت. از پنجره بیرون را نگاه کردم کاوه روی کناره ء حوض نشسته بود و صورتش را با دستانش پوشانده بود. یکی از آن مرد ها کنار کاوه ایستاده بود، دستانش را روی شانههای کاوه گذاشته بود و آرام با او حرف میزد. مرد دیگر با دیدن من به سمت پنجره آمد و ناگهان صدایی از حیاط بلندشد.
امشب برف شدیدی میبارید. بااینکه سرتاپایم را پوشانده بودم اما سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود ونمی توانستم درست تکان بخورم و راه بروم، نمیتوانستم حتی جلوی پایم را خوب ببینم. خسته بودم با خودم گفتم چند دقیقه گوشهکناری بنشینم و نفسی چاق کنم اما ترس از گمشدن در آن ناکجاآباد چنان به جانم افتاد که قدمهایم را ناخودآگاه تندتر کردم.
چندساعتی میشد که این کمردرد لعنتی دوباره سراغم آمده بود، علاوه براین، خستگی و بیخوابی اینیک روز حسابی کلافهام کرده بود. چند قدمی که جلوتر رفتم ایستادم و نگاهی به آدمهای ریزودرشت اطرافم کردم، همه خسته بودیم؛ و برف و سرما سرعتمان را کمتر از حد معمول کرده بود. خیالم راحت شد که اگرچند دقیقهای بنشینم بقیه را گم نمیکنم. روی تکه سنگی که از برف و یخ بیرون زده بود نشستم و چشمانم را بستم. بهجز له شدن برفها زیر پا و هرازگاهی سرفه چیزی نمیشنیدم. چشمانم را باز کردم، همه از من دور بودند. نگاهی به اسمان کردم بااینکه شب بود اما هوا روشن بود. با خودم گفتم اگرچند دقیقه بیشتر بمانم اتفاقی نخواهد افتاد و میتوانم بهراحتی به بقیه برسم و باقیماندهٔ مسیر را در کنار آنها طی کنم. دوباره چشمهایم را بستم کهای کاش این کار را نمیکردم. با نشستن دانههای برف روی صورتم به خودم آمدم، نگاهی به اطرافم کردم بهجز برف و صخرهها چیز دیگری دیده نمیشد. خبری از آدمها نبود، فقط من بودم برفهای انباشتهشده، دیر شده بود برف تندتر میبارید بااینکه شب روشنی بود اما من هیچکس را نمی دیدم. وقتی به دنبال بقیه میگشتم نمیدانم پایم کجا گیر کرد دیگر نتوانستم خودم را بیرون بیاورم. الان دیگر باید نیمههای شب باشد، هیچکس این اطراف نیست و من نمیدانم چرا صدایم را ضبط میکنم. شاید دیگر فردایی برایم وجود نداشته باشد. هوا سرد است و از شدت سرما، از چشمانم اشک جاریشده احساس میکنم مژههایم یخزده است. دستوپاهایم را احساس نمیکنم و دلم میخواهد چشمانم را ببندم وبرای همیشه آرام و بدون دغدغه بخوابم. راستش را بخواهم بگویم خیلی ترسیدم، نه برای خودم چون از روز اول همهٔ ما آماده ی این اتفاق هستیم. تنها نگرانیمان شماها هستید که چشمانتظار مامیمانید و بعد از ما نمیدانیم که چه بر سرتان میآید. یادت هست روزی که خواستم برای اولین بار با کاوه سراغ این کار بیایم، تازه مدرک گرفته بودم و مین چند ماهی بود که پدر را گرفته بود. هرچه این در و آن در زدم کاری پیدا نکردم. ان روزی که تتمه پساندازمان را پول قاطر دادم و با کاوه قرار گذاشتم: گفتی راضی نیستی، ته دلم لرزید اما چارهای نداشتم باید جای پدر را میگرفتم برای تو و برای برادری که هنوز راه درازی در پیش دارد. همان بار اول قاطرهایمان را گرفتند و خدا میداند چه برسر آن حیوانهای زبانبسته آمد. گفتند کارت قاچاق است اما نگفتند برای سیر کردن شکم خودم و شما و برادرم چهکاری باید انجام بدهم زمانی که نه سرمایه داشتم و نه کسی مرا استخدام میکرد. راست میگویند که زمان مرگ زندگیات را مرور میکنی. سرد است، من خستهام و بهشدت خوابم میآید ...
این را کنارش پیدا کردیم، گفتیم شاید بخواهید بدانید آخرین لحظههای زندگیاش چه جوری گذشته است. راستش ما دمدم های صبح پیدایش کردیم، نزدیک همان تکه سنگی که خودش میگفت. داشتیم بارهایمان را میبردیم که یکمرتبه صدای یکی از بچه بلند شد گفت اینجا دست، دست یک آدم بعد هم بلندبلند گریه کرد. همه بدنش را برف پوشانده بود. حال و هوای صبح برایمان عجیب بود بااینکه از همان اولین روز که بارها را روی دوشمان در این کوهستان جابهجا میکنیم میدانیم که سند مرگ خودمان را امضا میکنیم. بارها وبارها رفیق و آشنا و فامیلهایمان را گوشهکنار این کوهستانها از دست دادیم. اگر خیلی خوششانس بودیم یکی جنازهٔ عزیزمان را پیدا میکرد خبر میداد. انگار این مرد هم خوششانس بود که بچه ها دست بیرون آمده از برفش را در آن برف کولاک دیدند، وگرنه فقط خدا میدانست که چه بر سر جنازهٔ آن مرحوم میآمد. تا خودم را رساندم همه دور جنازه حلقهزده بودند. چندنفری که جلوتر از همه بودند بارهایشان را زمین گذاشتند و با دست برفهای روی صورتش را کنار زدند. بااینکه میدانستیم امیدی به زندهبودنش نیست اما از ته دل میخواستیم که زنده باشد و نفس بکشد. برفها را که کنار زدند یکییکی رفتیم جلو تا ببینیم که میشناسیمش یا نه. نوبت من که شد رفتم جلو صورتش یخزده بود مژههایش به هم چسبیده بود. برف بود یا یخ نمیدانم اما موها، ریش و سبیلش را سفید کرده بود رنگش به سفیدی برف شده بود. به صورتش خیره شده بودم که یکدفعه صدای کاوه از پشت سرم بلند شد. روی زمین نشسته بود و با پنجههایش برفها را از روی زمین میکند و روی سرش میریخت و بلندبلند گریه میکرد و خودش را میزد. چندنفری سعی کردیم دستهایش را بگیریم اما زورمان نمیرسید. آرام تر که شد خواستیم تا برایمان بگوید این جوان کیست. همانطور که نگاهش به کوهیار بود و دستان سردش را محکم گرفته بود همهچیز را برایمان تعریف کرد.
نمیتوانستیم جنازه را روی زمین بگذاریم خوب میدانستیم که چشمانتظار دارد باید برش گرداندیم... جنازه را از زیر برف و یخ بیرون کشیدیم. باریکی از قاطرها را خالی کردیم و پسر شمارا سوارش کردیم بارهای خودمان را سوار قاطرهای بیچاره کردیم و سهنفری خدمت رسیدیم که جنازهٔ پسرتان را تحویلتان بدهیم. خدا صبرتان بدهد.