ساعت شش و سی دقیقه صبح روز یکشنبه
داره بارون میباره و روی برگ های خشک میریزه.
اون ها رو پر از آب میکنه و کاری میکنه که وقتی پاهاتو روشون بزاری دیگه خش خش نکنن.
اون خانمی که از جلوم می دوید و رد میشد تا یوقت خیس نشه فکر کرد دیوونم...چون بدون چتر زیر بارون نشستم روی نیمکت پارک.
من دلیل های خودمو برای کارهایی که میکنم دارم اکثر آدم های دورم فکر میکنن من هیچ وقت فکرنمیکنم ولی خب آرزوم بود همونقدر که اکسپلور اینستاگرامم منو میشناسه اوناهم منو بشناسن...
میدونین ما وقتی زیر بارونیم نرم میشیم
یعنی اگه کسی بخواد هم دیگه نمیتونه دلمون رو بشکنه
دقیقا مثل برگ های خشک حتی اگه مردم هم پاهاشون رو رومون بزارن باز هم اتفاقی برامون نمیافته چون نرم نرم شدیم.
بگذریم اگه براتون سوال شده اول صبح که حتی سگم توی هوا پر نمیزنه دارم اینجا چیکار میکنم؟
خب من فقط منتظر یه دوست قدیمیم
یا بهتره بگم بهترین دوست قدیمیم؟
میدونین اکثر آدما میگن همه عقیده هاشون یه روزی بلاخره عوض میشه ولی بعد این همه سال من هنوزم معتقدم اون مهربون ترین آدم دنیاست.
جالبه که از پاییز متنفره ولی الان مجبوره توی پاییز برگرده لندن تا منو ببینه.
یادمه گفت بزارم مردم راجبمون هرچی میخوان بگن اونا مارو به اندازه هم نمیشناسن...
ما کارامون رو مرموز انجام میدیم و نمیذاریم کسی بفهمه کی داریم راجب هم حرف میزنیم
هرچی باشه این قانون اوله
و میدونین چیه
قانون دوم اینه...۵ برعکس من فقط و فقط مال اونِ.