سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازهکار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (داستان خوالیگری کردن ابلیس)، اینجا کلیک کنید.
نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وبسایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.
از آن پس برآمد ز ایران خروش ... پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید ... گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی ... به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی ... یکی نامجویی ز هر پهلُوی
سپه کرده و جنگ را ساخته ... دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران برآمد سپاه ... سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است ... پر از هول شاه اژدها پیکر است
سواران ایران همه شاهجوی ... نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند ... ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد ... به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری ... گزین کرد گرد از همه کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی ... چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کندرو ... به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه ... بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چو صد سالش اندر جهان کس ندید ... بر او نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین ... پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها ... نیامد به فرجام هم ز او رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ ... یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّهش سراسر به دو نیم کرد ... جهان را از او پاک بیبیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ... زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهی که بود ... بر آن رنج بردن چه آمدش سود
گذشته بر او سالیان هفتصد ... پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانی دراز ... چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش ... جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گسترد مهر ... نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی ... همان راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد ... به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج ... خدایا مرا زود بِرْهان ز رنج
داستان روزگار جمشید و خطا رفتن او را مفصل در بخش 19 شاهنامه (داستان جمشید) بررسی کردیم. جمشید که فره ایزدیاش را از دست میدهد، مردم بر ضد او قیام میکنند و جنگهای داخلی شروع میشوند.
سپاهی از ایرانیان به سمت فرمانروایی تازیان میروند و ضحاک را به لشکرکشی به سمت ایران متمایل میکنند. پس ضحاک به پایتخت جمشید میآيد و تخت پادشاهی او را تصرف میکند. جمشید هم فرار کرده و صد سال ناپدید میشود. اما روزی در دریای چین، به دام ضحاک میافتد و ضحاک او را به دو نیم تقسیم میکند.
از آن پس برآمد ز ایران خروش ... پدید آمد از هر سویی، جنگ و جوش
از آن سو در هر جای ایران، جنگ و خروش و درگیری بود
سیه گشت رخشندهِ روز سپید ... گسستند پیوند از جِمِّشید
روزگار خوبِ جمشید، سیاه شده بود و مردم از او رو برگردانده بودند.
بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی ... به کژی گرایید و نابِخْردی
جمشید فره ایزدیاش را از دست داده بود و به مسیر اشتباه رفته بود.
پدید آمد از هر سُویی خُسْرُوی ... یکی نامجویی ز هر پهلُوی
از هر گوشهای کسی میآمد و میخواست که پادشاه ایران شود.
سپه کرده و جنگ را ساخته ... دل از مهر جمشیدْ پرداخته
این افراد که دیگر به پادشاهی جمشید ایمان نداشتند، سپاهی گرداوری کرده و جنگ درست میکردند.
یکایک ز ایران برآمد سپاه ... سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است ... پر از هولْ شاهْ اژدها پیکر است
سوارانِ ایران همه شاهجوی ... نهادند یکسر به ضحاک روی
مردم ایران شنیده بودند که در پادشاهی عرب، پادشاهی است قدرتمند و دلیر. اینگونه بود که سپاهی در ایران تشکیل شد. لشکر ایران که به دنبال پادشاهی برای جانشینی جمشید بودند، به سمت پادشاهی ضحاک رفت.
به شاهی بر او آفرین خواندند ... ورا شاه ایران زمین خواندند
او را ستایش کردند و به او گفتند که باید پادشاه ایران شود.
کَیِ اژدهافَشْ بیامد چو باد ... به ایران زمین، تاج بر سر نهاد
ضحاک مانند اژدها، سریع به ایران زمین آمد و تاج پادشاهی ایرانیان را بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری ... گزین کرد گرد از همه کشوری
سوی تختِ جمشید بنهاد روی ... چو انگشتری کرد گیتی بروی
لشکری از ایرانیان و اعراب ایجاد کرد به سمت تخت پادشاهی جمشید رفت. گویی که ضحاک، دنیا را مانند حلقه یک انگشتر برای جمشید تنگ کرد.
چو جمشید را بخت شد کندرو ... به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه ... بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
جمشید هم که بخت از او برگردان شده بود و دیگر نمیتوانست پادشاهی کند، پادشاهیاش را رها کرد و فرار کرد. اینگونه همهچیز را به ضحاک سپرد.
چو صد سالَش اندر جهان کس ندید ... بر او نام شاهی و او ناپدید
و اینگونه بود که صد سال کسی از پادشاه جمشید خبری نداشت و او ناپدید شده بود (در حالی که هنوز پادشاه ایران بود).
صدم سال روزی به دریای چین ... پدید آمد آن شاهِ ناپاک دین
در صدمین سال بود که جمشید بر روی یک کشتی در دریای چین پیدا شد.
نهان گشته بود از بدِ اژدها ... نیامد به فرجام هم ز او رها
او از ترس ضحاک ناپدید شده بود اما در نهایت به دام او افتاد و نتوانست فرار کند.
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ ... یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّهش سراسر به دو نیم کرد ... جهان را از او پاک بیبیم کرد
ضحاک سریع او را با اره به دو نیم تقسیم کرد و او را نابود کرد.
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ... زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهی که بود ... بر آن رنج بردن، چه آمدْش سود
و این گونه بود که روزگار، تخت پادشاهی و پادشاهی جمشید را از او گرفت. در نهایت چه کسی بیشتر از او پادشاهی کرد؟ چه سودی از این همه رنج و زحمت به جمشید رسید؟
گذشته بر او سالیان هفتصد ... پدید آوریده همه نیک و بد
جمشید هفتصد سال زندگی کرد و در این مدت هم کردار نیک داشت و هم کردار بد
چه باید همه زندگانی دراز ... چو گیتی نخواهد گشادنْت راز
و فایدهی زندگی طولانی چیست اگر دنیا رازش را به تو نشان ندهد (تو را محرم راز خودش نداند).
همی پروراندَت با شهد و نوش ... جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گستردْ مهر ... نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بِدوی ... همان راز دل را گشایی بدوی
دنیا تو را در خوبیها غرق میکند. چهرهی بدش را نشان نمیدهد و باعث میشود تو عاشق زندگی دنیایی شوی. دنیا تو را فریب میدهد تا اعتمادت را جلب کند و رازهایت را به او بگویی.
یکی نغز بازی برون آورد ... به دلْت اندرون درد و خون آورد
بعد ناگهان ضربهاش را وارد کرده (بازی عجیبش را شروع میکند) و دلت را به درد میآورد و خون میکند.
دلم سیر شد زین سرای سپنج ... خدایا مرا زود بِرْهان ز رنج
فردوسی میگوید که من از این دنیا سیر شدهام. خدایا زودتر زمان مرگم را برسان تا از این درد و رنج خلاص شوم
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (داستان ضحاک - بخش اول)، اینجا کلیک کنید.