قلب من در مه هرگز پنهان شده است،من قبل او معنای هرگز را نمیدانستم؛درمیان این مه دنبال او میگردم چرا که با پیدا شدن او قلب من هم پیدا میشود... اون شب که باران میبارید من،او و قلبم همه آنجا جا ماندهاند بعد اون شب من مردم نه نه بزارید تصحیحش کنم جسم من زنده بود اما خبری از روح مرده من نبود...شاید فقط وانمود به زنده بودن میکردم...
خانه در تاریکی غم پنهان شده بود،و روشنایی معنایی نداشت! من با سادگی عمیقی فکر میکردم رفتن او یک روزه است اما غافل از اینکه یک روز هم به پایان رسیده بود...روزهای زیادی به مرگشان نزدیک میشدن و فقط من بودم و قطره های اشک چشمانم که نماینگر اون روز سرد بارانی بود...
الان من ماندم و حصرت آغوش دوباره او حصرت یک لحظه دیدن او دیدن چشمهای افسانه ایش...آه میکشم اه های پیدرپی که اثبات افسوس من رو نشان میدهد
مامان هم با دیدن این حال و روز من هر روز از قبل بیشتر نابود میشود؛چی میشود گفت اوهم مادر است ... از درون برای پسرک مرده اش اشک میریخت و از ظاهر سعی در نشان دادن شادی بود تلاش برای درست کردن این هوای غم آلود...
با چشمانش نگاهم میکرد،چشمانی که مانند روزهای گذشته برق شادی در آن نمایان نبود و فقط و فقط غم بود ؛ غم.. مامان با مهربانی و غمی عمیق لب میزند:"برمیگردد" کلمه ای که هم من و هم او و اشک هایم و حتا شب هایی که مرده بودنند میدانستند جز پوچی در خود هیچ ندارد؛
کاش مانند بچگی با کلمه هرگز هیچ گاه آشنا نمیشدم کاش آن شب کذایی هیچ وقت نمیرسید کاش معشوق من به جای اینکه فرسخا از من دور باشد در آغوش من میخندید... و کتش کاش های همراه با افسوسم به خاطره شیرین تبدیل میشد.
پایان