نیمه های شب ناگهان به طرز فجیع و وحشتناکی از خواب پریدم ؛
قطره های آب سرد را روی صورتمحس میکردم .
تنها کاری که از دستم بر می آمد ، سعی در آرام تر نفس کشیدن بود .
کمی آرام شده بودم ، به آرامی از جای بر خاستم پاکت سیگارم را برداشتم و به سمت تراس کوچکی که در اتاقم بود رفتم
به دیوار تراس تکیه دادم و یک نخ سیگار را به آرامی از پاکت بیرون کشیدم ؛
وااااای
بدترین اتفاق ممکن ، فندکم را فراموش کرده بودم ؛
باز گشتم فندکم را بردارم که ناگهان چشمم به یادگاری قدیمی که برایم خریده بود افتاد ؛
آنقدر محو تماشا شده بودم که تمام خاطرات خوب و بد در کسری از ثانیه از جلوی چشمانم عبور کرد .
به سمتش رفتم و آرام از روی میز برداشتم ،
تیک تیک تیک تیک تیک
صدای کوک شدنش هنوز که هنوز است داخل گوشم صدا میکند.
کوک شد ،
ضامن آن را رها کردم ، چه صدای دلنشینی...
فندکم را برداشتم و به همراه جعبه موسیقی ام ؛به سمت تراس راه افتادم .
بغض عجیبی مثل یک بختک گلویم را فشار میداد
رو به آسمان کردم ،
دلم میخواست فریاد بزنم :
(( آخه به این هم میگن زندگی ))
با لبخندی که به سختی حالت صورتم را از ناراحت به خوشحال تبدیل کرد فریادم را قورت دادم ،
به دیوار تکیه دادم ، سیگارم را از پاکت در آوردم و به آرامی روشنش کردم و زیر لب به خود گفتم :
زندگی زیباست .
آقای نویسنده
1399/ بهمن ماه/ 1