حامد سرافرازیان
حامد سرافرازیان
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

زندگی زیباست .


نیمه های شب ناگهان به طرز فجیع و وحشتناکی از خواب پریدم ؛

قطره های آب سرد را روی صورتم‌حس میکردم .

تنها کاری که از دستم بر می آمد ، سعی در آرام تر نفس کشیدن بود .

کمی آرام شده بودم ، به آرامی از جای بر خاستم پاکت سیگارم را برداشتم و به سمت تراس کوچکی که در اتاقم بود رفتم

به دیوار تراس تکیه دادم و یک نخ سیگار را به آرامی از پاکت بیرون کشیدم ؛

وااااای

بدترین اتفاق ممکن ، فندکم را فراموش کرده بودم ؛

باز گشتم فندکم را بردارم که ناگهان چشمم به یادگاری قدیمی که برایم خریده بود افتاد ؛

آنقدر محو تماشا شده بودم که تمام خاطرات خوب و بد در کسری از ثانیه از جلوی چشمانم عبور کرد .

به سمتش رفتم و آرام از روی میز برداشتم ،

تیک تیک تیک تیک تیک

صدای کوک شدنش هنوز که هنوز است داخل گوشم صدا میکند.

کوک شد ،

ضامن آن را رها کردم ، چه صدای دلنشینی...

فندکم را برداشتم و به همراه جعبه موسیقی ام ؛به سمت تراس راه افتادم .

بغض عجیبی مثل یک بختک گلویم را فشار میداد

رو به آسمان کردم ،

دلم میخواست فریاد بزنم :

(( آخه به این هم میگن زندگی ))

با لبخندی که به سختی حالت صورتم را از ناراحت به خوشحال تبدیل کرد فریادم را قورت دادم ،

به دیوار تکیه دادم ، سیگارم را از پاکت در آوردم و به آرامی روشنش کردم و زیر لب به خود گفتم :

زندگی زیباست .

آقای نویسنده

1399/ بهمن ماه/ 1


زندگیآرامشخاطراتداستان کوتاهحامد سرافرازیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید