فقط جیغ میزدم. جیغهای به قول مادر بنفش. پرستار سرنگی را در بازویم خالی کرد و مثل پتویی که خیس شده باشد افتادم روی دست پرستار. دکتر میگفت شوک عصبی است. من فقط جیغ میزدم. هیچکس در اتاقم دوام نمی آورد. پرستارها به اتاقم لقب اتاق شکنجه داده بودند و برای راحتی خودشان هم که شده داروهایم را سر وقت می آورند. آرامبخش اول را توی آسانسور بیمارستان گرفتم. درب آسانسور که باز شد نسیم خنکی صورتم را بوسید. صدای موج ها را که شنیدم پایم را از سردی آسانسور گذاشتم روی ماسه های نرم و آفتاب خورده . همه چیز به طرز غریبی عادی بود. هیچکس کنار ساحل نبود. قدم هایم را سنگین بر میداشتم که نیافتم. موج که بر روی پاهایم شکست چیزی درونم تکان خورد. بی اراده دستم را روی شکمم گذاشتم. تکان بعدی را قویتر احساس کردم و غرق لذت شدم. دخترم تکان میخورد و با هم داشتیم ساحل را قدم میزدیم. هیچکس آن اطراف نبود. از دور صدای همهمه می آمد و هر چه می گذشت صداها نزدیک تر میشدند. ناگهان آسمان مثل هجوم دسته کلاغ ها سیاه شد، موج ها بی نظم شده بودند و هیاهو می کردند. اضطراب مثل کرم های خاکی زیر پوستم می دویدند. سرپناهی نبود. خودم بودم و خودم. خواستم خودم را به جایی برسانم که نمی دانم از کجا مردی تنومند به سمتم دوید، بازوهایم را گرفت و پرتم کرد توی آب. جیغ زدم.
مادر بالای سرم ذکر میگفت و با هر پلک زدن اشک هایش سرازیر میشدند. آنقدر روی تخت تقلا کرده بودم که دستم را بسته بودند. جیغ که زدم دستش را روی قلبم گذاشت و چیزی خواند. دستم را روی شکمم کشیدم خالی بود. بدنم از تقلا افتاد.
سلاحم شده بود جیغ و خوراکم آرامبخش. چرا مرا به تخت بسته اند؟ اصلا چرا اینجا بودم؟ مادر فقط دعا می خواند و گاهی دستان چروکیده اش را روی سرم می کشید. می خواستم حرف بزنم اما نمی توانستم. شاید هم نمی خواستم!
آرامبخش دوم را وقتی زدند که سوپ را تف کردم توی صورت خواهر کوچکم سمانه و با دستی که آزاد بود ظرف ها را پرت کرده بودم سمت در. میخواستم بروم سمت ساحل اما چشم هایم روی مبل باز شد. لوستر شامپاینی کریستالی نقلی قشنگی آویزان بود. خسته بودم، سرم گیج میرفت، مثل معتادی که چند روز مواد نزده است استخوان هایم درد میکردند. روی فرش جلوی مبل پر از اسباب بازی های دخترانه بود. به کمک دسته مبل بلند شدم، عروسک خرگوش سفید را برداشتم و بو کردم بوی نوزاد با بوی خون قاطی شده بود. بوی خون از عروسک نبود، لبم ترکیده بود. در بیتعادل ترین حالت به سمت اتاق میرفتم، توی آینه اتاق خودم را دیدم. باید هم استخوان هایم درد میکردند. کتک خورده بودم. تازه داشتم گرمای خون های جاری شده را روی پوست سردم احساس می کردم. همه چیز خانه برایم آشنا بود، صدای دست و پا زدن توی آب می آمد. به سمت صدا رفتم.
همان مرد تنومد کنار ساحل، دختر نوپایم را گذاشته بود توی وان و داشت خفه اش میکرد. مثل کانگورویی زخمی پریدم سمتش. با پشت دستهای آهنی اش توی صورتم زد و نشست روی سینه ام. چهره اش داشت برایم آشناتر می شد. دستانش را مثل مار دور گردنم پیچید. به خر خر افتاده بودم. داشتم فکر میکردم که چرا تاثیر آرامبخش تمام نمیشود؟ چشمانم سیاهی رفت و چهره آشنای مرد تار شد.
شب شده بود و در اتاق تنها بودم. مچ دستم می سوخت. از شدت تکان هایی که خورده بودم مچ دستم سرخ شده بود و کم مانده بود خون جاری شود. جیغ نزدم. سعی میکردم چهره مرد را به خاطر بیاورم. این جاهایی که رفتم چقدر واقعی بودند؟ جایی در وجودم اما خلا وجود دخترم را احساس می کردم. مطمئن بودم که دختری داشتم. حتی مطمئن بودم که دیگر ندارمش، اما دلیلش را هنوز به خاطر نمی آوردم. پرستار شیفت شب که آمد از اینکه بیدار شده بودم و آرام بودم طوری تعجب کرد که انگار مرده ای در سردخانه بیمارستان زنده شده است. دستم را دید و خواست برایم پماد بیاورد که دستش را گرفتم. گلویم از شدت جیغ هایی که زده بودم خراشیده شده بود. به سختی گفتم آینه بیاورد. اول امتناع کرد اما دستش را محکمتر فشار دادم که بیاورد. آینه را دستم داد. همانطور که داشت روی قرمزی های مچم پماد میزد می گفت خیلی خوب شده اند، نترس جایشان نمی ماند. انگار داشتم خودم را در آینه همان اتاق نگاه می کردم. با این تفاوت که سرم را بسته بودند. لبم بخیه داشت. زیر چشم هایم مثل راکون سیاه شده بود. از اینکه آن لحظه ای که توی وهم دیده بودم را تجربه کرده بودم ترسیدم. آنقدر که بدنم شروع کرد به لرزیدن و لرزش ها تشدید شد. پرستار دکتر را پیج کرد. پرستار دیگری میان دندان هایم چیزی گذاشت و سعی می کرد تکان های بدنم را مهار کند. وسط وحشتی که وجودم را گرفته بود یاد آب میوه گیری قدیمی مادر افتادم که وقتی با سمانه می خواستیم آبمیوه بگیریم نوبتی نگهش می داشتیم که از روی کابینت نیفتد، از بس که می لرزید. اما مادر اعتقاد داشت ما بلد نیستیم باهاش کار کنیم. لرزشم کم شد. جسم میان دندان هایم را برداشتند و من هنوز داشتم به خاطره آبمیوه گیری فکر می کردم و لبخند می زدم. دکتر با چشمان آبی ریزش آمد نزدیک و نگاهم کرد. چشمان آبی! پردهها کنار رفت و پازل چهره مرد تنومد تکمیل شد. کیوان، همسر عزیزم. مردی مهربان و درشت هیکل با چشمهای آبی و موهای خرمایی که لابه لایش تارهای سفید هم داشت. همان که بلافاصله بعد از شروع شدن اولین باران پاییز هرجا که بود خودش را می رساند تا با هم ولیعصر را قدم بزنیم به سمت امامزاده صالح. همان که توی عکسهای عروسیمان وقتی عکاس میگفت بهم نگاه کنید محو تماشایم میشد و بغض توی اقیانوس چشمهایش موج می زد. کیوان از بس متین و موقر بود و حواسش به من و زندگی بود خاری شده بود توی چشم مردهای فامیل. همان که من را بهتر از خودم می شناخت و حمایتم می کرد.
کیوان همان همسر عزیزی بود که بعد از به دنیا آمدن رزا دخترم دچار جنون شده بود. کیوان بچه نمی خواست. از وقتی متوجه شده بود که پای بچهای به زندگیمان باز خواهد شد. تمام تلاشش را کرده بود که دخترش را از آمدن منصرف کند. قهر کرده بود، خودش میگفت به شوخی اما هولم داده بود که بچه بیفتد. حتی چیزخورم کرده بود. اما رزا می خواست زندگی کند. هیچوقت نگفت چرا نمی خواهد پدر شود، حتی مستقیم هم نگفته بود که بچه نمی خواهد. کیوانی که قبل از بارداری می شناختم مرده بود و مردی تنومد که نوری از زندگی در چشمانش نبود متولد شده بود. زندگی که گذرانده بودم داشت روی دور تند از پیچ و تابهای حافظهام عبور می کرد. به آن شب کذایی که رسید، رفت روی حرکت آهسته. رزای شش ماهام را بغل کرده بودم و می بوسیدم. مرد غریبه از اتاق بیرون آمد و بی توجه به صدای خنده هایمان ، مشت گره کرده اش را پای چشمم پیاده کرد. رزا از دستم روی مبل افتاد و دیگر چیزی احساس نکردم تا وقتی که بدن در تلاطم رزا را توی وان حمام دیدم. جیغ زدم. رزا مثل بادکنکی صورتی روی آب ماند. همسایهها صدای جیغ هایم را شنیده بودند و مدام به در می کوبیدند. پلیس که آمد کیوان دستانش را مثل مار دور گردنم پیچانده بود. اورژانس که رسید فقط جیغ می زدم. ساعت چهار صبح، زیر چهار لایه پتو، زل زده در چشم های آبی دکتر به پهنای صورت اشک می ریختم. یک ماه بعد از بخش اعصاب روان مرخص شدم. نمی خواستم کسی از کیوان هیچ خبری برایم بیاورد. سه سال هر شب خاطراتم را با جمله رزا می خواست زندگی کند شروع می کردم و رفته رفته کم ترش کردم.
هفته پیش در عالم رویا کنار همان ساحل با ماسه های نرم و آفتاب خورده ایستاده بودم و نسیم ملایم دریا گونه هایم را بوسه باران می کرد. دخترکی شش ساله روی ماسه ها قلعه می ساخت. با دست های پر از ماسه موهای خرمایی فرفری اش را از توی صورتش کنار زد و رو به من گفت مامان ببین رزا رو درست نوشتم؟
از آن شب نخوابیدم. می ترسم چهره موهای خرمایی پر از ماسه اش جایش را بدهد به بادکنک صورتی روی آب.
سمانه طبق هر سال توی رستوران محبوبم برایم تولد گرفته. بی خوابم و فقط به رزا و موهای فرفری اش فکر می کنم. تولد، تولد، تولدت مبارک. کیک را گذاشتند جلوی من، به ناترازی خامه روی کیک خیره شده بودم که سمانه زیر گوشم گفت نمی خواهی شمعها را فوت کنی؟ من اما داشتم به این فکر میکردم که باید قرصهای شبم را دوباره شروع کنم و با رزا خداحافظی کنم.
پاییز1403