ویرگول
ورودثبت نام
Sarv
Sarvسَرو، عاشق نوشتنه... نوشتن برای کسایی که کلمات‌رو زندگی می‌کنن و از خوندن لذت میبرن.
Sarv
Sarv
خواندن ۶ دقیقه·۱ روز پیش

داستان کوتاه: آفره

داستان کوتاه
داستان کوتاه

به حدی رسیده بود که مطمئن بودم می‌شه اسمش‌رو جنون گذاشت؛ جنون خواستن.

اما تا به اینجا نشدن‌ها بر شدن‌ها پیروزتر بودن و دلیل‌های من برای کلافگی بیشتر.

حالا یه مجنون کلافه رو تصور کنید که خودش‌رو در حصاری ناامن می‌بینه.

سفر خواسته معقول من بود و تمام آنچه که باید رو در اون می‌دیدم.

فرصت برای به انجام رسوندنش کم پیش می‌اومد و احساس من می‌گفت که باید در زمان دیگری با اون ملاقات می‌کردم.

گاهی شاید آدم با پیش‌روی، زودتر به خواسته‌های درونی خودش پی می‌بره و همین میشه که فرصت مناسب در زمان مناسب به انتظار می‌شینه.

با این شرایط، هر لحظه و همه حال برای من روزمرگی بود.

یه روز از همین روزای تکراری و پر از روزمرگی بود که از خواب بیدار شدم.

تا می‌تونستم توی رخت‌خواب به خودم کش‌وقوس دادم.

دل کندن از خواب؟ ای بابا، شدنی نیست که...

ولی شد.

انگار برق از سرم پرید.

این منم؟

اینی که تو آینه می‌بینم؟

نه... یعنی چه؟

یه نگاه به رخت‌و‌لباس و وسایل اتاق انداختم.

هیچ‌کدوم برای من نبودن. از تخت مجلل و لوازم و دکور باشکوه اتاق بگیر تا خودم من.

راستش تنها چیزی که سرجاش بود، حس درونیم بود که می‌گفت خودمم.

دیگه هیچی سر جاش نبود.

نگران شدم. نمی‌دونستم باید چکار کنم.

اما حال و هوای اتاق‌رو دوست داشتم، فضای دلنشینی داشت و وسایل انقدر زیبا چیده شده بودن و رنگ‌ها درست انتخاب شده بودن که دلم می‌خواست باور کنم که متعلق به همین جام و می‌تونم برم با خیال راحت پرده‌هارو کنار بزنم تا آفتاب اونطوری که در تقلا بود، به کل اتاق بتابه.

اما نگرانی وجودم رو در بر گرفته بود و سوال پشت سوال بود که باید براشون به جواب می‌رسیدم.

به در اتاق نگاه ‌کردم که فاصله زیادی با من نداشت، و به پنجره‌ها که شاید می‌تونستم از پشت اون‌ها به بیرون نگاهی بندازم تا به حداقل جوابی برسم و بدونم که کجای این جهان فرود اومدم.

دوباره نگاهم به در اتاق گره خورد و به این فکر کردم که از این در برم بیرون چی انتظارم‌رو می‌کشه؟

حتما به پلیس زنگ می‌زنن. بدون شک این اولین کاریه که می‌کنن.

و بدیهیه که باید در انتظار باشم که ببینم چند تا و چه جور اتهام‌هایی بهم می‌زنن.

در این لحظه، ساعت روی دیوار 8 صبح‌رو نشون می‌داد و 20 دقیقه بود که من مات و مبهوت روی تخت نشسته‌ بودم و هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم.

و باز هم سوال!

لباس مناسب از کجا بیارم؟ با لباس خواب که نمیشه از اتاق بیرون رفت!

گرسنه هم هستم.

تا کی می‌تونم اینجا بمونم؟

من بیرون نرم، کسی نمیاد به این اتاق سر بزنه؟ و اگر کسی بیاد من‌رو اینجا ببینه حتما بدتر میشه!

سوال پشت سوال... ذهنم دست بردار نبود؛ اما با هر سختی که بود، ساکتش کردم.

یه کم که گذشت از دلش درآوردم، چون تنها چیزی بود که از خودم برام مونده بود.

با هم نشستیم به فکر کردن؛ یهویی یه در توی ذهنم باز شد. یعنی یه کم ترسمو ریختم اون گوشه کنارا زیر تخت. تهش باید برم بیرون دیگه.

ترس داره آدم خودش باشه ولی همچنان خودش نباشه.

حالا اوضاع کمی فرق کرده و من از تخت بیرون اومدم و چرخی در اتاق زدم. کمدها و کشوهارو رصد کردم اما ترس‌های اصلی پشت در و پنجره‌ها کمین کرده بودن.

چاره‌ای ‌نبود... در کمد لباس‌رو باز کردم چون لباس‌های قشنگی اونجا دیده بودم و حتی سردرگم بودم بین انتخاب لباس‌هایی که همه چشممو گرفته بودن. با اینکه همش با خودم می‌گفتم، خجالت بکش دختر... مثل لباس ندیده‌ها میمونی!

همه رو یکی یکی پرو کردم... انگار که کسی با سلیقه من لباس‌هارو اینجا گذاشته باشه، احساس راحتی داشتم. فکرها و سوال‌ها و نگرانی‌ها در این لحظه هم دست‌بردار نبودن. اما نمی‌خواستم هیچ چیزی روی انتخابم تاثیر بزاره. شما هم جای من بودین تا همه اونارو نمی‌پوشیدین بیخیال نمی‌شدین.

یه لحظه از عمق وجودم خجالت کشیدم... با این فکر که اگه من بهترین لباس‌رو هم انتخاب کنم، بعدتر باید بیشتر خجالت بکشم. به همین خاطر کل اتاقو گشتم شاید اثری از لباسایی که باهاشون تا اینجا اومدم باشه.

نبود که نبود!

اصلا چرا من باید به اینجا اومده باشم؟!

خدای من

حق دارم بترسم...

اینطوری شد که یه روپوش ساده برداشتم از تو کمد و یواش در اتاقو باز کردم.

اولش یه نگاه ریز از کنار در، بعد چشمم خورد به اتاق‌هایی که به ردیف هم شماره خورده بودن... اینجا هتله؟... من چرا باید اینجا باشم؟!... جوابی ندارم براش.

دوباره می‌رم سراغ کمد لباس؛ همونی رو می‌پوشم که بیشتر از همه بهم می‌اومد؛ یه کت سبز کتان. دستی هم به موهام کشیدم و آراسته از اتاق زدم بیرون.

چهار طبقه‌رو با آسانسور طی کردم و رفتم طبقه پایین و بعد مستقیم بدون اینکه حتی اطراف‌رو نگاه کنم، خودم رو توی پذیرش هتل دیدم.

تا اومدم سوال کنم، آقایی از پشت کانتر به‌گرمی سلام و احوال‌پرسی کرد و متوجه شدم اتفاقی فراتر از انتظارم افتاده. دیگه از اینجا به بعد بود که خودمو سپردم به لحظه؛ به اتاقم برگشتم.

اما بی‌قراری نذاشت توی اتاق بند بشم و دوباره برگشتم پایین و از همون آقا چندتا سوال پرسیدم.

متوجه شدم دیروز به اینجا اومدم و ایشون از اینکه من رو از نزدیک دیدن بسیار خوشحال هستن.

با خودم میگم من دیوانه و شما دیوانه‌تر... اما حالا که اینطوره فرصت را غنیمت می‌شمرم و سوال پیچش می‌کنم.

همه چیز را می‌فهمم.

خودمم ولی خودم نیستم.

اسمم آفره است.

32 سال سن دارم.

اینها را وقتی می‌فهمم که مدارکم را از آقای پشت کانتر می‌گیرم.

ببخشید آقای راودی

از آقای راودی که مدارکم را می‌گیرم، به هویتم پی می‌برم.

همانم؛ اما انگار به جهان دیگری سفر کرده باشم با کلی دلتنگی و نگرانی.

و فکر می‌کنم آقای راودی متوجه نگرانی من شده‌ و مدام از من می‌خواهد که اگر کمکی از دستش برمی‌آید، انجام دهد. می‌دانم کمکی از او ساخته نیست و تشکر می‌کنم و مکالمه ما پایان پیدا می‌کند.

چیزی که برایم از همه عجیب‌تر است تاریخ تولدی است که به تاریخ روز من را 32 ساله نشان می‌دهد.

عکس شناسنامه هم شباهت‌هایی به من دارد اما به آنکه در آینه دیدم نه!

دوباره به اتاق برمی‌گردم و از دری که موجب ترس من بود می‌گذرم.

اولین کاری که می‌کنم خودم را در آینه برانداز می‌کنم.

خدای من! انگار همه چیز در حال تغییر است.

بیشتر از یک ساعت پیش و بیشتر از همان ساعتی که از خواب بیدار شدم به خود واقعی‌ام شبیه شده‌ام.

با هر دقیقه‌ای که می‌گذرد، چیزی در من بر می‌گردد سر جای خودش.

ذهنم اینجا دلخوری‌اش را به میان می‌کشد؛ کمی ناز او را می‌کشم و کمی هم وقت خالی می‌کنم برای فکر کردن.

هر چند می‌دانم با فکر کردن به جایی نمی‌رسم و کلافگی من بیشتر و بیشتر می‌شود.

دلم می‌خواهد به اتاق خودم و آفره 27 ساله برگردم.

چقدر گفته بودم که دلم سفر می‌خواهد، اما یک شبه نه.

این آفره‌ای که اینجاست همه چیز برایش فراهم است؛ و تجربه‌هایی دارد که من از آن‌ها بی خبرم.

سفرهایی رفته که من طعمشان را حس نمی‌کنم.

اما چطور برگردم؟

به کجا و به چه برگردم؟

به تقویمی که پنج سال از من جلوتر است؟!

همین حین چشمم به موبایل روی میز می‌خورد؛ تنها آشنایی که بعد از ساعت‌ها سردرگمی با دیدنش انگار در این جهان عجیب و غریب کسی مرا به آغوش خودش می‌کشد.

اما باید انتخاب کنم بین کم‌تر دانستن یا روبرو شدن با واقعیتی که شاید همه چیز را عوض می‌کند.

نگاهم به گوشی روی میز گره خورده و مرددم بین برداشتن آن یا نادیده گرفتنش، که در این لحظه زنگ می‌خورد. جا می‌خورم و خودم را عقب می‌کشم.

اما دوباره نزدیک‌ می‌روم و می‌بینم که یک شماره بدون اسم روی صفحه افتاده.

باید جواب بدهم. شاید صدایی آشنا از پنج سال پیش با من حرف بزند و بگوید که کجا ماندی دختر... و این مرا می‌ترساند.

می‌دانم اگر جواب بدهم دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی‌ماند.

آخرین راه همین است. جواب می‌دهم.
حرفی نمیزنم و صدایی می‌شنوم که مبهم است.

آفره

آفره بیدار شو

با همان کش و قوس آشنا

اما این‌بار قلبم زنده‌تر می‌تپد.

سوالسفرزندگی
۷
۲
Sarv
Sarv
سَرو، عاشق نوشتنه... نوشتن برای کسایی که کلمات‌رو زندگی می‌کنن و از خوندن لذت میبرن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید