HellBoy
HellBoy
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

عبور از دیوار ممنوع بود، اما...


پسرک راهی یافت. او دیگر نمیتوانست در قصر بماند. مشاور عالی به او مظنون شده بود و هیچکس از جمله پادشاه، سخنی بر خلاف سخن مشاور را نمیپذیرفت چرا که او بود که وظیفۀ دشوار آزادسازی بردگان از آنسوی مرزها را به عهده گرفته بود و با زخم هایی بسیار که او را تا دم مرگ برده بودند، با موفقیت مردمی که اسیر شده بودند را به کشور بازگردانده بود. او بود که نبرد دشت های شمال را با وجود نیروهای کمی که داشت پیروز شده بود. وفاداری او خلل ناپذیر بود و یارانی چنان مطیع داشت که هرگز در اجرای فرمان های او تردید نمیکردند.

پس پسرک وقت و جانش را بر سر قانع کردن شاهزاده تلف نکرد. او پسر یکی از خادمان قصر بود و همبازی تنها شاهزادۀ قصر. چون برادر به هم نزدیک بودند و تمام روز پس از کلاس های خسته کننده ای که شاهزاده برای انجام وظیفۀ سلطنت باید از سر میگذراند، با هم بازی میکردند و تقریبا تمام قوانین قصر را میشکستند. اما تنها یک قانون بود که شکستنش محال بود و آن، خروج از قصر بود. هیچ یک از شاهان پیشین و پسین از کودکی تا جوانی حق نداشتند از قصر خارج شوند. اما حالا اوضاع فرق میکرد. مادر پسرک مدتی بود مرده بود و حالا او نه پدرش و نه مادرش را با خود داشت. تنها شده بود و تنها دوستش هم به اشتباه از او رانده شده بود.

پسرک آخرین شانس خود را امتحان کرد. میدانست درشکه چی کر و لال است و نمیتواند او را لو بدهد پس با خیال راحت و خارج از دید او در گاری زباله ها پنهان شد تا به سوی سرزمین پر نعمت پایتخت برود. چهرۀ درشکه چی که به عنوان مامور خارج کردن زباله ها بسیار لباس تمیزی داشت، همیشه مملو از یأس و ناامیدی بود و پسرک فکر میکرد با اینکه از کر و لال بودنش ناراحت است اما به هر حال یک شغل در قصر دارد و همیشه مرتب لباس میپوشد.

پسرک به خوبی پنهان شده بود. این تنها شانس او برای بیرون رفتن از قصر بود و خودش میدانست تا از دروازه رد نشده اند نباید کوچکترین صدایی از او شنیده شود. همچنان که گاری از دروازه های قصر رد میشد، در ذهن خود شهری را تصور میکرد که با شاهزاده که دوست صمیمیش هم بود از بلندترین طبقات برج های بلند قصر دیده بودند. شهری پر از نعمت و آسایش و مردمانی مرفه. شهری که کمربند جادویی پادشاهی از آن مراقبت میکرد و اقامتگاه پادشاهان بود. درشکه دورتر میشد و حالا او میتوانست دورنمایی از قلعه و مه غلیظی که بلندای پرشکوه قلعه را مسخر ساخته بود و شکوهی دوچندان به آن بخشیده بود را ببیند. این آخرین وداع بود.

وقتی به فاصلۀ امنی رسیدند، در میانۀ راه، از درشکه بیرون پرید. خودش را تکاند و نفسی راحت کشید و به سوی شهر بازگشت تا به راه افتد. اما با دیدن منظرۀ شهر خشکش زد. شهر، ویرانه ای بیش نبود. چند سیلی به صورتش زد و چشمانش را مالید. توان سخن گفتن نداشت. درک نمیکرد. با خود فکر کرد شاید زیادی راه آمده اند و حواسش نبوده که زودتر بیرون بیاید ولی وقتی به سوی قلعه برگشت، دید که مسیر را درست آمده. هنوز چند قدمی برنداشته بود که نگاه های سنگین و خشم آلود مردم را دید و بیشمار کاغذهایی که باد به هر سو میپراکند با این نوشته که :"پادشاه با درخواست شما مخالف است." مُهر مشاور عالی بر پای کاغذها خودنمایی میکرد. او شنید که لباس های درباریش تا چه حد مردم را به خشم آورده است و از مردمی که توجه خاصی بجز نگاه هایی خشم آلود به او نمیکردند کمی فاصله گرفت. گیج شده بود. او با دو چشم خود همین چند روز پیش شهر پر شکوه را دیده بود. شهر نمیتوانست در این چند روز ویران شده باشد. بار دیگر بازگشت که نگاهی به قصر بیندازد. قصر را واضح تر از همیشه میدید. مِه کنار رفته بود ولی بخشی از مِه گویی که زمان ایستاده باشد برجای خود مانده بود و برج های بلند قلعه را در خود پوشانده بود آنچنان که گویی که هرگز محو نمیشد. رنگ از رخ پسرک پرید. روی دو زانو افتاد و ناگاه بند هفتم از کتاب پیشگویان را همچنان که از حیرت خود را باخته بود، چون وردی جادویی برخواند:" دشمن زرنگ و زیرک است و در برابر خشم و حسادت او هزاران سال چون یک چشم بر هم زدن میگذرد".

حالا درک میکرد که مشاور عالی چرا نمیخواست نامۀ سردار مهران به دست پادشاه برسد و چرا آنقدر از اینکه پسرک آن را به طور اتفاقی آنرا در میانۀ کتاب پیشگویان در کنار بند هفتم یافته بود ترسیده بود. پسرک نامه را باز کرد:

" درود بر پادشاه آریایی ها.

عالیجناب، من زخمی هستم و میدونم که بیشتر از این زنده نمیمونم. ما یک جاسوس در قصر داریم. کسی که به اطلاعات بسیار حساسی دسترسی داره. از فرمانده نگهبانان شنیدم که شایعه شده گوهر های کمربند پادشاهی رو جدا کرده اند. زخم های من بهم اجازه ندادن . یاران من از اردوگاه دشمن خبر آورده اند که اون جاسوس، نشان ارباب تاریکی بر بازوی راستش هست و قصد نابودی جادوی مقدس رو داره. لطفا مراقب باشید. خدمت در رکاب شما برای من بزرگترین افتخار بود.

مهران ، سرباز پادشاه و فرمانده لشکر آتورپاتگان"

حالا پسرک متن نامه را درک میکرد. و حالا میفهمید که چرا مشاور عالی در نبرد شمال، بازوی راستش قطع شده بود. یک فداکاری با ارزش در مقابل پاداشی از "جادوی سیاه". و حالا درک میکرد که چرا مه هرگز از قلعه کنار نمیرفت و چرا مُهر مشاور عالی بود که بر نامه های شکایت های مردم خودنمایی میکرد. او میدانست جادوی مقدس، فرّه است. نیرویی که حمایت خدایان از قدرت پادشاه را نشان میداد و مانع از برتری سیاهی و تاریکی به سرزمین آریایی ها می شد. اما او همچنان میدانست که این حمایت تا زمانی پابرجا است که مردم از پادشاه به خدایان گله و شکایت نکنند.

او حالا باید تصمیم سختی میگرفت... در شهر ماندن و به آرامی زیستن تا روزی که سیاهی ها پیروز شوند و دوره دیگری از تاریکی بوم آریایی ها را در بر بگیرد یا خطر کردن برای آگاه ساختن شاهزاده...



پ ن: بچه ها خوشتون اومد؟ ? اگه دوست داشتین ضعف و قوت هاش رو بهم بگین. ممنون

هری پاترداستانرمانرازآلود
به ایران بیندیشیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید