mohsenam
mohsenam
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

رستگاری با حکیمِ موزمار

روزی سلطانی بعد از به سامان رساندن ملک خویش دلش هوس رستگاری کرد پس به سراغ حکیم رفت تا ازو بپرسد رستگاری را در کجا می‌تواند پیدا کند.

حکیم فرمود برای پیدا کردن رستگاری باید به پشت قله قاف بروی(سلطان به پشت قله قاف رفت و دید حکیم آنجا برایش ریده است.نه شوخی کردم).سلطان راه افتاد به سمت قله قاف.

در دامنه کوه قاف سلطان پیرمردی را دید که سرگردان است.

سلطان پرسید:آیا تو هم به دنبال رستگاری میگردی پیرمرد؟

پیرمرد:نه بابا دنبال عاطفه هستم.

سلطان:عاطفه؟نشانی هم ازو داری؟

+:اینقدر? ? داره.

سلطان کمی دودل شد که آیا به دنبال رستگاری بگردد یا به شکار عاطفه برود.دورکعت نماز خواند شیطان را لعنت کرد و کمی کافور کوهی اسنیف کرد و به راه خود ادامه داد.وقته به پشت قله قاف رسید دید واقعا هیچ خبری نیست.سریع بازگشت تا حکیم را جرررر بدهد.

وقتی بازگشت دید حکیم با مادرش ازدواج نموده و از او جوجه ها کشیده و جای پای خود را در مادر سلطان سفت نموده و به تخت پادشاهی تکیه نموده است.

حکیم وقتی سلطان را دید گفت:من به تو دروغ نگفتم رستگاری واقعا پشت قله قاف بود.ولی نه رستگاری تو رستگاری من.ولی انصافا مادر خوبی داری دایی جان.

سلطان که دید سلطنت را به باد و مادرش را به گاد(خدا)

داده به کوه قاف بازگشت تا حداقل شاید بتواند عاطفه ای برای خود پیدا کند.(تمام)


رستگاریداستان کوتاهطنزداستانداستان طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید