نوشتنِ رمان بداهه آن هم در دنیای مجازی تجربه ی عجیب و چالشِ پرهیجانی است که برای اولین بار در ادبیات فارسی، توسط رضا قاسمی و رمانِ "وردی که بره ها می خوانند" انجام شد. مدتی است که ایده یک رمان توی سرم می چرخد و حس کردم شاید این روش هیجان و انگیزه کافی را برای نوشتنِ مستمر، یا بهتر بگویم، انرژی لازم برای خلق و حرکت چرخ های ماجرا را به من بدهد.
از همین ابتدا قدردان وقتی هستم که برای خواندنِ این اثر صرف می کنید و بیشتر قدردان می شوم اگر در انتشار لینک نوشته ها، سهیم باشید.
***
بیلگین هفت روز قبل از اینکه ناپدید شود، بهم گفت: «تا، ها، تو، یی.»
گفتم: «یعنی چه بیلگین؟»
«نمی دانم.»
خیره ماندم بهش. عصاش را ستونِ تنش کرد: «پیامبری در راه است...»
و این آخرین کلماتش بود که در آن قله ی سرد کوه، ازش شنیدم. هفت روز بعد، باریدنِ برف شروع شد. برفی که تمامِ خبرنگاران و پایگاه های هواشناسی را به گُه گیجه انداخته بود. کسی نمی دانست چطور ممکن است بعد از چهل و اندی سال، هفت روز، بکوب برف ببارد، آن هم برفی که همه ی جاده ها بسته شوند و مدارس تعطیل. بیلیگن اهلِ پیچ و خم کوه بود. به قول خودش با آنها عاشقی می کرد، ولی کسی ندانست چرا و چطور غیبش زد. فقط فهمیدیم نیست، و از روزی که نبود، مکافات شروع شد.