✍?صاحب خانه ای چو قصر
ولی فرو ریخته چو ارگ بـَم
در حسرت شانه ای ازبرای تکیه ولی
آماج تیر بلا از هر گذر
همچو هرزه گیاهی سال ها در پی آب
فتاده منتظربهر قطره ای شبنم
گرفتار قفسی تنگ درهمه ی عمر
گرفتار برزخ جهنم حبس درهر شب
غرق رویا و دو چشمت منتظر
نیست، نمی آید و غرق
حالتی مبهم
بی وفا بود ومیدانی کاش برای دمی
پشت هق هق خفه ات، بود شانه ی محکم
لحظه، لحظه، بمـُردی زبهر دیدارش
ولی او سرش گرم بود جای دیگر
خبر ندارد ازآتشی که افکنده بر جانت
که سوخته گوشت وروح وروانت
تمام ایستگاه های جهان را منتظر ماندی به ناکامی
دریغ از دستی که از دور
بهر تو تکان میداد