یک خیابان دلهره با کوچه های پر زِ آه
می روم بر کوچه سار زندگی بیراهه راه
قرص ها یاران همراه منند هر صبح و شام
بارها گفتم که این آخر کند من را تباه
حس غربت در دلم بدجور بی آرامش است
میکند زندان جهانم را مثال پرتگاه
در سرم شوری اگر مانده خزان زندگیست
ای صد افسوس از بهاری که شد بی گل وگیاه
قرص های لعنتی خوابم کنید تا ننگرم
این همه رنج وغم این روزگاران، را نگاه
گفتے بنویسم غم دل را وَنوشتم
از طالع تاریکم و از بخت و سرشتم
صدبار نوشتم غم هجران و جدایے
اما نشنیدم ز تو من هیچ صدایی
عمریست چو مجنون شدهام در پے اویم
دلسوخته از داغ جوانم چه بگویم
اے خالق ایوب دگر صبر نمانده
دل خسته شد از بس به رهش چشم پرانده
چون مرغم و در دام به دل حسرت یڪ دار
این زخم مرا مے برد آخر به سر دار
شاعر شده یڪ شهر ز افسانهے تلخم
از سوز و گدازِ شبِ تارم شدهام خم
آن قدر زنم زار به درگاه تو یا رب
تا این که به پایان برسد تابش این شب
#صدیقه _جـُر
#ساحل_تنها