زمان ، خاطرات را در خود حل می کند ! اما خاطرات که فراموش نمی شوند ؟ مگر اینکه ناخواسته باشد یا ...
اما زمان برای من تنها تمام کردن رویداد هایی بود که بیش از هر چیزی در زندگی نیازمندش بودم. مسیر را داشتم، اما راهنما نه. در این زمین پر از کوه و دشت و بلندی و کوتاهی، تمام چیزهایی که میخواستم را خراب کردم. پشت دیوارهای بلند همه چیز ، بی نام و نشان باقی می ماند و من نشانی برای حداقل بیشتر تلاش کردنم می خواستم اما آن سوی دیوار اندکی تلاش، درخشان تر از من تاریک بود.
زمان نشانم داد سلول نوشته هایم، باغ است! باغی که من درخت نامیرای آن هستم و بدون من نیست و نابود خواهد شد! حالا که آمده ام ، تا بمانم حرف های نگفته این زمان طولانی، فوران کرده است اما انقدر پراکنده اند که بهتر است ناگهان سرازیر نشود.
دیوار ها، هنوزهم برایم بلند هستند . مسیر هنوزهم صاف نیست .و تلاش ، کی میوه خوشمزه اش را به من نشان خواهد داد ؟ دور است ؟ یا بیشتر طول خواهد کشید؟
پن: بعد از مدت ها نوشتن، سلام. دلم تنگ شده بود برای این بخشی از خودم. امیدوارم موندگار باشه.
اگر از من بخواهی
بازگشت را از کلمات خواهی فهمید
آمدن حتی از مصوت اول حرف هم مشخص خواهد شد
منتهی ، همه ما چشم بستهایم.
به خود و زندگی
تنها دید این روزهایمان ،بی رنگی است .
سدنا موسوی
یه دلنوشته از من:)
"سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم"