هیچ گاه عظمت این واژه را نتوانستم درک کنم، همیشه آنقدر کلمه افسانه ایی و دور از دسترسی بود که تلاشی برای فهمش نکردم. حتی باور نکرده بودم که وجود دارد. گاهی در فیلم ها و شعرهای شاعران رگه هایی از آن را حس کرده بودم ولی بیاعتنا از آن عبور کرده بودم.
اما اینبار حس اش میکنم، ناگفته نماند که انکار آخرین ذره های تلاشم برای گذر از عشق و نپذیرفتن آن بود. آنقدر قوی در وجودم رخنه کرد که دلم را تسلیمش کردم و حال احساس قدرت در مقابل تمام جهان دارم. آنقدر حس بی نیازی در من عمیق است که میتوانم تمام دنیا را با آدم هایش رها کنم و دست عشق را بگیرم و ببرم جایی میان آبی آسمان و سبزی درختان جنگل.
و اما من در برابر این حس ضعیف ترین موجود روی زمین ام، تندی و تلخی را دلم تاب نمیاورد. کافی است تا کلامی جزء شیرینی بینم تا گوله های اشکم روانه شوند و این اشک(ضعف) همان پوزخند مسخره عشق است قدرتش را به رخ ام میکشد من در مقابلش سلاحی برای دفاع ندارم.
آزادمنش همیشه میگوید گرانبها ترین آثار ادبی زمانی به نگارش در آمده اند که فراق صورت گرفته است. وصال قریحه شعری را خاموش میکند و آدمی در نقصان و کاستی رشد میکند.
همچون شهریار که در فراق میفرماید: صبح و شب سجده برآرم تا خوابش بینم آنگاه در خواب بمیرم که بیاید و بماند
باید بار دیگر عاشقانه های شاعران را با جان دل بخوانم چرا که نفس کشیدن با عشق نیز اتفاق تازه ایی است.
و اما من ذوق و قریحه ایی که درونم حس میکنم را قربانی وصال خواهم کرد چون میدانم که توان نرسیدن را نخواهم داشت.
گویی در درونم دختر بچه ایی با دامن گل دار و موهای ژولیده همیشه منتظر عشقی که در شعرها میخوانده بوده و اکنون خوشحال است. و من با تمام قدرت و ضعفی که احساسش میکنم از شادی دختر بچه درونم به آرام میگیرم.