چهار برادر بودند که در خانه ای زندگی می کردند: بهرام، رامین، حسن و حسین.
منزل آنها خانه ای سنتی و بسیار قدیمی بود که از پدر به چهار فرزند ارث رسیده بود. طراحی و معماری خانه کاملا سنتی بود و حال و هوای روزهایی را داشت که خانواده ای بزرگ در آن سکونت داشت. آن زمان کیا و بیایی داشتند و همه اعضای خانواده، از کوچک تا بزرگ و از پیر تا جوان در کنار هم و نزدیک هم زندگی می کردند.
در خانه همه جور امکاناتی بود که در زمان خودش از بهترین ها بود. یک آب انبار بزرگ داشت که حالا بعنوان انباری استفاده می شد. یک حیاط بزرگ داشت که حالا شده بود پارکینگ ماشین های چهار برادر. یک اتاق پنج دری بزرگ داشت که قدیم تر ها همه اعضای خانواده در آن دور هم جمع می شدند. گاهی اوقات پدر، بچه ها را داخل همان اتاق جمع می کرد و برایشان قصه های کلیله و دمنه و بوستان و گلستان سعدی می خواند و تعریف می کرد. یک سماور ذغالی هم داشتند که حالا بصورت عتیقه و دکوری گوشه اتاق افتاده بود، اما آن زمان داخلش آب جوش می آوردند و بهارها با شکوفه های درختان نارنج داخل حیاط، چای بهار نارنج درست می کردند.
مطبخ بزرگی هم داشت که هم تنور نانوایی داشت و هم یک انبار جادار و حسابی برای ذخیره انواع و اقسام دیگ و قابلمه و غلات و حبوبات و دیگر ملزومات آشپزی. البته حالا چون معمولا از بیرون خانه غذای حاضری می گرفتند، مطبخ خانه هم از رونق افتاده بود. مگر گاه گداری که حسن یا حسین برای مراسم و اعیاد مذهبی آن را دوباره فعال می کردند، یا تک و توک مواقعی که بهرام یا رامین هوس می کردند تخم مرغی نیمرو کنند یا کمی برنج بار بگذارند تا با ته مانده پیتزای شب قبل بخورند.
در اندرونی خانه هم چندین اتاق بود که چهارتایش تبدیل شده بود به اتاق خواب هر کدام از برادران، و برخی هم کاربری های جدیدی پیدا کرده بود. مانند اتاق کار، اتاق کتابخانه، اتاق ورزش و اتاق تلویزیون.
موال خانه هم در اصل گوشه حیاط بود، اما بعدا داده بودند گوشه پنج دری داخل خانه، هم یک سرویس بهداشتی در آورده بودند و هم یک حمام مجهز به دوش و وان.
در اصل مساحت خانه بالای ده هزار متر بود. اما بخش هایی از آن را در طول زمان جدا کرده بودند و با واگذاری سرقفلی، عملا تبدیل شده بود به املاک مستقل دیگری که دور تا دور خانه را گرفته بودند. آن چهار هزار متری هم که باقی مانده بود، در گذر زمان کاملا فرسوده و کلنگی شده بود. یک بخش هایی را بازسازی و مرمت کرده بودند، اما بهرام و رامین معتقد بودند این هزینه ها همه آفتابه خرج لحیم است و باید فکری اساسی کرد.
هر چهار برادر قبول داشتند که اوضاع خانه اصلا مساعد نیست و اگر به حال خود رها شود، بالاخره یک روزی سقف آوار خواهد شد روی سرشان. اما بر سر اینکه چه باید می کردند با هم اختلاف نظر داشتند. بهرام و رامین می گفتند باید خانه را کلا بفروشیم و برویم یک خانه نوساز بخریم. بهرام اصرار داشت یک آپارتمان مدرن در بالای شهر خریداری کنند، از همان مدل آپارتمانهایی که سیستم شوتینگ دارند و دیگر لازم نیست هر شب سطل آشغال به دست، کلی راه بروند تا آشغالها را دم در بگذارند.
اما رامین نظرش این بود که یک خانه ویلایی در شمال بخرند. این فکر از وقتی توی سرش افتاده بود که در یکی از سریالهای خارجی دیده بود پولدارها در خانه های ویلایی میان طبیعت سرسبز زندگی می کنند.
اتفاقا با قیمتی که همان چهار هزار متر زمین خانه داشت، به راحتی می توانستند هر آپارتمان یا ویلایی را خریداری کنند. اما فقط یکی را، یعنی یا آپارتمان، یا ویلا. اگر ویلا می خریدند، برای خرید آپارتمان مورد نظر بهرام پول کافی باقی نمی ماند. اگر هم آپارتمان را می خریدند، ته مانده پولشان به خرید ویلا نمی رسید.
حسن و حسین با فروش خانه مخالف بودند و نظرشان روی نوسازی و مدرنیزاسیون همان ملک موجود بود. اما در شیوه نوسازی اختلاف داشتند. حسین معتقد بود اسکلت و طراحی کلی خانه باید حفظ شده و هر جا سست یا مستهلک شده تقویت شود. ولی طراحی داخلی و لوله کشی آب و گاز و سیم کشی برق و کاشی کاری ها و ایزوگام سقف و غیره همگی باید بطور اساسی نوسازی شوند.
از آنطرف، حسن اصرار داشت کل ملک باید کوبیده شود و از نو یک ساختمان چند طبقه مدرن بسازند با آپارتمانها و واحدهای متعدد که بیشترشان را می توانستند یا اجاره داده یا بفروشند، و خودشان هم هر کدام یک آپارتمان بردارند و بروند دنبال زندگی مستقل به شیوه مدرن.
دعوای چهار برادر روز به روز بالاتر می گرفت. چون به توافق نمی رسیدند، خانه روز به روز فرسوده تر می شد و هر چه آثار فرسودگی نمایانتر می شد، بهرام و رامین بیشتر می گفتند «این سگ دونی رو زودتر بدیم بره خلاص شیم»، و حسن و حسین هم می گفتند «چرا نمیذارین درستش کنیم تا این سقف رو سرمون خراب نشده؟!»
یک بنگاه معماملات ملکی در آن محل بود که خانه این چهار برادر بد جوری چشم صاحبش را گرفته بود. چون زمین ملک در یکی از بهترین مکانهای شهر واقع شده بود و صاحب بنگاه دلش می خواست ملک را خریداری و در آن ساخت و ساز کند. از یک طرف این کار آنچنان سود آور بود که اگر موفق می شد زمین را بخرد، می توانست تا هفت پشتش را از پول و ثروت بی نیاز کند. بخصوص که اگر ملک اصلی را می خرید، به سادگی می توانست املاک کوچکتر اطراف آن را هم که در اصل بخشی از همان ملک بودند در اختیار گرفته و یک مرکز تجاری بزرگ بسازد.
از طرف دیگر، از این می ترسید که اگر این ملک را از چنگ این چهار برادر بیرون نیاورد، امکان دارد روزی خود آنها املاک مجاور را در اختیار بگیرند و کسب و کار او را به کلی کساد کنند.
به همین دلیل دایم نشسته بود زیر پای این برادرها و با انواع و اقسام وعده ها سعی می کرد خامشان کند.
بهرام و رامین که از ابتدا با فروش ملک مشکلی نداشتند. پس بیشتر گوش حسن را کار می گرفت و می گفت:
ببین داداش. شما فکرت درسته. این ملک طلاست. نباس اینطوری بیافته این گوشه. طلا رو باس از معدن بکشی بیرون.
شما فرض کن این ملک رو کوبیدی آوردی پایین. برای ساختنش مگه چقدر بودجه داری؟ فوقش هنر کنی یه چهار طبقه می سازی دیگه. به جاش شما بیا با من یه قرارداد ببند، من این ملک رو به شرط از شما می خرم. خودم با هزینه خودم می سازمش. در عوض واسه شما به هر کدومتون یه آپارتمان لاکچری تو شمال شهر همین حالا تحویل می دم که برین توش بشینین.
وقتی هم ساخت و ساز اینجا تموم شد، نفری یه آپارتمان هم تو همین ملک بهتون میدم. این میشه یه توافق برد برد. هم شما می بری، هم این وسط یه نونی گیر ما میاد.
همین الان برو مثل آقاها بشین تو آپارتمان لوکست، چهار روز دیگه هم یه آپارتمان اینور تحویل بگیر... خواستی بذار اجاره ماه به ماه پولشو بگیر، نخواستی هم بفروش برو با پولش صفا کن.
اصلا من خودم ازت می خرم. همون آپارتمانهاتونم هر کودوم خواستین همین الان خودم پیش خرید می کنم. دوس داشتی وردار پولشو بچسبون به اونیکی آپارتمانی که الان تحویل میگیری، برو یه ویلای لوکس تو شمال واسه خودت وردار... بابا مگه آدم چند روز زنده اس؟! برو واسه خودت عشق و حالتو بکن.
همین جواد آقا رو ببین. آورد ملکشو داد به من. برو حالا ببین چطور کارش گرفته. یه آپارتمان لوکس داره طبقه سی و هشتم برج، کل تهرون زیر پاشه. تازه با باقی پولش یه ماشین هم خریده رینگهاشو اسپرت کرده، روزی بیست بار این بلوارو میره بالا میاد پایین. صندلی ماساژور خرید. تلویزیون پنجاه اینچ خرید. گوشی اپل خرید... راضیه...
اون واسه خودش تو زندگیش داره حال می کنه، دعای خیر و عاقبت به خیریش هم می مونه واسه ما که یه پامون لب گوره.
شما هم به اخوی بگو از خر شیطون بیاد پایین. بابای خدا بیامرزتون سفارش شماها رو خیلی به من کرده بود. من شما رو مثل پسرهای خودم دوست دارم. خیر و صلاحتونو می خوام. همه آرزوم اینه که شما رو سر و سامون بدم، بعد با روی سفید برم اون دنیا پیش باباتون.
حسن از این پیشنهاد راضی بود، اما نمی توانست حسین را هم راضی کند. حسین اصرار داشت خانه را با همان بودجه خودشان نوسازی کنند و به مرور که وضعشان بهتر شد سرقفلی ملک های کناری را هم پس بگیرند و به ملک اصلی باز گردانند. یعنی دقیقا همان چیزی که مرد بنگاهی را به وحشت انداخته بود. حتی وقتی صاحب بنگاه چند مورد از ساکنین همین املاک مجاور که وضع مالی مناسبی نداشتند را ترغیب کرده بود تا ملکشان را واگذار کنند و به جای دیگری نقل مکان کنند، همین حسین آقا مانع شده بود و با پرداخت کمک های بلاعوض مالی، رای این همسایه ها را زده بود تا ملکشان را به بنگاهی نفروشند. چون می دانست اگر بنگاهی یکی از این ملک های مجاور را بخرد، فورا یک ساختمان بلند کنارش خواهد ساخت و ملک آنها دیگر روی آفتاب را نخواهد دید. در آنصورت به قدری مستاصل می شدند که دیگر چاره ای جز مفت فروختن ملک پدری برایشان باقی نمی ماند.
کار به جایی رسید که بهرام و رامین خانه پدری را ترک کردند و رفتند در منزل صاحب بنگاه معاملاتی ساکن شدند. صاحب بنگاه هم این دو را به فرزند خواندگی پذیرفت و دو تا دختر ترشیده هم داشت، بست به ریش بهرام و رامین. و عملا این دو برادر با مرد بنگاهی فامیل هم شدند.
بین حسن و حسین هم دعوا بود. حسین می گفت «شما چرا همه فریب این مردکه بنگاهی شارلاتان را خورده اید؟!»
از آنطرف حسن هم می گفت:
«درست صحبت کن! این انسانی که اینطور راحت بهش فحش میدی پدر زن برادرهامونه.
چرا تو خیال می کنی فقط تو حق داری و دیگران حق ندارن؟ من و دو تا برادر دیگه ات رو از حقمون نسبت به خونه پدری خودمون محروم کردی!
یک جو شرف نداری؟! همش کله شق بازی، همش شعار الکی. یه نگاهی به خودت بنداز تا جایگاه خودت رو بشناسی.
ما توی این خونه خرابه داریم زندگی می کنیم، همون بنگاهی که بهش ناسزا می گی الان تو بهترین پنت هاوس داره زندگی می کنه.
ما هم می تونستیم خوب زندگی کنیم، اما تو با این خریت و افکار دگمی که داری اجازه نمیدی.
در شرایطی که ما خودمون وضع زندگیمون اینطور خرابه، تو پول ما رو برداشتی می بری میدی به همسایه ها. از قدیم گفتن چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است.
با این دیکتاتوری و استبدادی که راه انداختی من رو هم اسیر کردی.
نمی فهمی که صاحب این بنگاه، در واقع کدخدای این محله است؟ حتی حاضر نیستی بیای بشینی جلوی کدخدا و باهاش مذاکره کنی. اینقدر از مذاکره فرار کن تا با این بن بستی که بهش رسیدیم، آخرش سقف این خونه خرابه آوار شه روی سرمون.
خدا لعنت کنه هر چی آدم ظالمه. ببین برادر من، وقتی توی این دنیا به برادرات ظلم می کنی، اون دنیا باید جوابگو باشی.
الان من و بهرام و رامین هر سه تامون می خوایم که این خونه رو بفروشیم. سه نفر هم نظریم، تو یه نفر داری زور میگی به سه نفر. انگار تو یه نفر از هر سه نفر ما بیشتر می فهمی. بابا زورگویی و قلدری که شاخ و دم نداره! سه نفر باید ناراضی باشن که تو یه نفر راضی باشی!
به این ترتیب، حسین هم که از طرفی به تنهایی قادر به بازسازی خانه نبود و از طرف دیگر هم دلش نمی آمد برادرانش را رنجیده خاطر ببینید، ناچار شد یک نرمش قهرمانانه نشان داده و نسبت به فروش خانه رضایت بدهد. اما شرط گذاشت که اول آپارتمان هایی که صاحب بنگاه وعده داده بود را تحویل بگیرند و بعد ملک پدری را واگذار کنند. برای اینکه دل برادرش را بدست آورد، یک وکالت تام و کامل هم از طرف خودش به حسن داد تا ترتیب تمام کارها را بدهد.
حسن با ذوق زدگی به سراغ صاحب بنگاه رفت و اعلام کرد که آماده معامله هستند.
مرد بنگاهی با زیرکی به جای آپارتمان، فقط مبلغی پول در قرارداد نوشت و پای آن را امضا کرد. حسن هم گفت امضای بنگاهی تضمین است و او هم قرارداد را امضا کرد و ملک از چنگ هر چهار برادر بیرون آمد.
از آنطرف، مبلغ پول حاصل از فروش وقتی به چهار قسمت تقسیم شد، به قدری نبود که هر کدام بتواند حتی یک آپارتمان آبرومند برای خود خریداری کند. نتیجتا حسن و حسین ناچار شدند هر کدام یک اتاق زیر پله در کثیف ترین قسمت شهر کرایه کنند.
رامین و بهرام هم که داماد بنگاهی شده بودند و رامین را همه رایان صدا می کردند و بهرام هم اسمش را عوض کرده بود و گذاشته بود بیل. هر کدام با سهم خود یک سرویس طلا برای همسرانشان خریدند و بقیه عمر را در بنگاه پدرزنشان پادویی کردند.
یکی از دوستان عزیزم از من سوال کرد:
این که تو می گویی جامعه ایران واگراست کاملا درست است. اما چرا تو تمام نیروهای اپوزیسیون را با یک چوب میزنی؟ فراموش نکن که این نیروهای اپوزیسیون هم یکدست نیستند و این واگرایی آنجا هم دیده می شود؟ پس آیا درست است که حساب همه را یکی کنیم و هر کسی در اپوزیسیون بود خائن و وطن فروش قلمداد کنیم؟
یکی از ویژگی های جوامع واگرا این است که همه می دانند چه چیزی را نمی خواهند، اما نمی دانند چه چیزی را می خواهند.
یعنی در جوامع واگرا، همه در نخواستن وضع موجود توافق دارند، اما در اینکه وضع مطلوب کدام است اختلاف دارند. در نتیجه، اظهارات و اقدامات سلبی می تواند همگرا و همسو شود، اما ممکن است هیچ خبری از اقدامات ایجابی نباشد.
تمام نیروهای اپوزیسیون در یک نکته اتفاق نظر دارند. و آن هم نابودی نظام جمهوری اسلامی است. اختلافات و تفاوت های اینها در بخش دوم داستان است، یعنی بر سر اینکه بعد از نابودی نظام جمهوری اسلامی، چه چیزی قرار است جایگزین شود اختلاف دارند.
در چنین شرایطی، قرارگیری در موضع اپوزیسیون، فی نفسه به این معنی است که در عمل با پروژه نابودی و تجزیه ایران همسو و همگرا شده اند. چون اگر قرار باشد نظام فعلی نابود شود و بعد هیچ جایگزینی وجود نداشته باشد، حاصل کار چیزی جز نابودی نخواهد بود.
تفاوتی نمی کند این نیروهای اپوزیسیون در رویاها و خیالات و توهمات خود چه تصاویر رنگارنگی از ایران پسا جمهوری اسلامی دیده و ترسیم می کنند. یکی پادشاهی مشروطه می خواهد، یکی جمهوری گردشی و دموکراتیک، یکی حکومت شورایی کمونیستی، یکی حکومت سکولار فدرال، یکی دموکراسی پارلمانی، یکی دموکراسی همه خلقی، و غیره. در عمل، چیزی که مسلم است، عدم اجماع و ناتوانی اینها از عملی کردن آن رویاهاست. پس، تنها چیزی که می تواند مورد اجماع قرار بگیرد همان نابودی است.
درست مانند چهار برادر در داستان فوق که بالاخره موفق شدند در فروش ملک به توافق برسند. اما عدم توافق در گزینه های بعد از فروش، باعث شد تا هیچکدام به رویایی که داشت نرسد. شاید اگر به توافق می رسیدند، با همان پول حاصل از فروش ملک می توانستند خانه دیگری خریداری کرده و هر چهار نفر در آن زندگی کنند. اما در عمل توافق اینها در حد همان فروش باقی ماند و به خرید نرسید.
صاحب بنگاه هم با زیرکی یک رویایی را به آنها نشان داد که باعث شد سه نفر علیه یک نفر هم صدا (همگرا) شوند. یعنی عملا اپوزیسیون، با وجود تمام اختلافاتی که داشتند، همگی با منافع صاحب بنگاه همسو و همگرا شدند.
به این ترتیب واگرایی اپوزیسیون به همگرایی بدل شد. اما همگرایی که در جهت منافع دشمن بود، و نه حتی در جهت منافع یکی از خودشان.