گاهی اوقات می بینیم یا می شنویم یک فرد یا گروه یا جریانی که مخاطبان قابل توجهی هم جذب کرده، و همسو و در راستای منافع ملی ایران هم فعالیت می کند، اما نظام فکری که ارائه می کنند بطور کامل با نظام فکری ما سازگار نیست.
بعنوان مثال ممکن است ما نگاهی علمی و موشکافانه به مسائل داشته باشیم و از این طریق به نتایجی برسیم. از سوی دیگر فرد یا گروهی را می بینیم که از طریق داستان های جن و پری، یا حتی برخی نظریه های غیر دقیق و بحث برانگیز به مسایل می نگرند، اما نهایتا به همان نتایج کلی می رسند که ما رسیده ایم.
یا این مطلب می تواند معکوس باشد. شاید ما نگاهمان بر پایه اعتقادات و باورهای سنتی باشد و از این طریق در مسایل کلان و کلی اجتماعی و سیاسی به نتایجی برسیم، و از طرف دیگر گروهی از زاویه نگاه علمی و جهان بینی مدرن به همان نتایج کلی برسند.
سوالی که اینجا در ذهن بسیاری از ما مطرح می شود این است که آیا باید طرف مقابل را به دلیل نتیجه گیری های مشابهش تایید کنیم، یا به دلیل اختلافی که در متدولوژی و شیوه رسیدن به آن نتایج میان ما هست، باید از او تبری و دوری بجوییم؟
در میان طیف ها و نیروهای سیاسی داخلی چنین تکثری زیاد دیده می شود. جامعه ایرانی از دیرباز جامعه ای متلون و متکثر بوده. قدمت تکثر اقوام و ادیان در ایران به زمان امپراطوری هخامنشی و حتی پیش از آن باز می گردد. اما گویا همیشه یک دست نامرئی وجود داشته که این تکثر را به وحدت تبدیل می کرده. تساهل قومی و مذهبی اولین بار توسط ایرانیان شکل گرفته و اعمال شد.
بر کتیبه شاهنشاه داریوش هخامنشی که هنوز در همدان قابل مشاهده است، اینطور نوشته شده:
خدای بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید، که داریوش را شاه کرد، شاهی از [میان] بسیاری، فرمانروائی از [میان] بسیاری. مَنَم داریوش، شاه بزرگ، شاهِ شاهان، شاهِ سرزمینها[یی] که نژادهای گوناگون دارند، شاه سرزمین دور و دراز، پسر ویشتاسب هخامنشی.
در مقاطعی به نظر می رسد این تساهل کمرنگتر شده است. بعنوان مثال، برخی پادشاهان ساسانی با مذاهب جدید مانند آیین مزدک، یا با مسیحیتی که تمایل به امپراطوری روم داشت برخوردهای شدیدی می کردند.
اما نکته دقیقا همینجاست که این سخت گیریها در مواردی بود که مذاهب مذکور با آن هویت اصلی ایرانی همسو و همگرا نمی شدند، بلکه یا مسیری به کلی مستقل را پی گرفته، و یا همسو با قدرت ها و رقبای خارجی مانند رومیان می شدند.
بعنوان مثال، فردوسی در شاهنامه از شهری به نام نصیبین می گوید که بخشی از قلمرو ایران بود، اما مردم این شهر به دین مسیحی گرویده و خود را تحت الحمایه امپراطوری روم کرده بودند. پادشاه ایران در آن زمان شاپور کبیر، مشهور به شاپور ذوالاکتاف ساسانی بود. ایرانیان شکست سختی به رومیان می دهند و رومیان تقاضای صلح می کنند. شاپور شهر نصیبین را باز پس می خواهد و رومیان هم این شرط را می پذیرند. اما وقتی خبر به مردم نصیبین می رسد، از پذیرش بازگشتن به قلمرو ایران سر باز زده و ادعا می کنند ما چون مسیحی هستیم دوست نداریم حکومت یک پادشاه زرتشتی را بپذیریم.
چو اندر نصیبین خبر یافتند
همه جنگ را تیز بشتافتند
که ما را نباید که شاپور شاه
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
که دین مسیحا ندارد درست
همش کیش زردشت و زند است و اُست
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن
زبردست شد مردم زیردست
به کین مرد شهری به زین برنشست
وقتی شاه این مطلب را می شنود، می گوید دینی که پیغمبرش را جهودها بکشند به هیچ دردی نمی خورد (اشاره به مصلوب شدن عیسی توسط یهودیان)، و دستور می دهد همه را سرکوب کنند.
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
که اندر نصیبین ندادند راه
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بیمر به راه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کُشد دین او را نشاید ستود
رفتند لشکر به کردار گرد
سواران و شیران روز نبرد
به یک هفته آنجا همی جنگ بود
دران شهر از جنگ بس تنگ بود
بکشتند زیشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران
همه خواستند آن زمان زینهار
نوشتند نامه بر شهریار
ببخشیدشان نامبردار شاه
بفرمود تا بازگردد سپاه
به هر کشوری نامداری گرفت
همان بر جهان کامگاری گرفت
همی خواندندیش پیروز شاه
همی بود یک چند با تاج و گاه
بنابراین، مردمان نصیبین به ایران خیانت کرده و به دشمنان ایران پیوسته بودند. پس مساله تنها تفاوت عقاید مذهبی نبوده، بلکه مذهب بهانه یا نهایتا عاملی بوده در جهت واگرایی اینها نسبت به کلیت ایران و تمدن ایرانی.
کما اینکه امروز می بینیم حتی بسیاری از زرتشتیان و شیعیان هم به سمت دشمنان ایران مانند آمریکا و اسرائیل گرایش پیدا می کنند و در جبهه مقابل و در دشمنی با ایران و ایرانیت قرار می گیرند. پس مساله اصلی دین یا نظرگاه یا جهانبینی نیست. بلکه آن نتیجه گیری نهایی است که اهمیت دارد. به قول آن جمله معروف که در فیلم سینمایی «مارمولک» بارها تکرار می شد: «راه های رسیدن به خدا بسیارند».
مفهوم کلیدی و اصلی در اینجا همین همگرایی اجتماعی است.
وقتی معنا و مفهوم همگرایی اجتماعی را درک نکنیم، نتیجه همین می شود که یا از اینطرف بام سقوط می کنیم یا از آنطرف. یا نتیجه می گیریم همه باید دقیقا همانطور بیاندیشند که ما می اندیشیم، و دقیقا از همان زاویه ای جهان را ببینند که ما می بینیم. یا از آنطرف، نتیجه می گیریم هر کس هر طوری دوست داشت بیاندیشد و عمل کند و هیچ احدی حق اعتراض ندارد.
حالت اول که دقیقا تعریف دیکتاتوری است و حاصلش جز فساد و زوال در جامعه ای که به آن مبتلا شود چیز دیگری نخواهد بود. و حالت دوم هم نتیجه اش تشویق و ترغیب خیانت و وطن فروشی است، البته با عناوینی ظاهر الصلاح مانند آزادی اندیشه و آزادی ادیان و غیره.
بعنوان مثال تشکیلات بهائیت را که ارتباطی تنگاتنگ با رژیم صهیونیستی دارد تطهیر می کنیم، یا انواع فرقه های انحرافی را آزاد می گذاریم تا مغز جوانان ما را فاسد کنند، چرا؟ چون به آزادی ادیان و عقاید معتقدیم!
معنای دقیق تکثر توام با همگرایی را مولانا به نحو احسن در داستان موسی و شبان نقل می کند.
شبانی (چوپانی) در بیابان نشسته بود و با زبان خودش با خدای خود خلوت کرده بود.
دید موسی یک شبانی را براه
کو همیگفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهااَت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
موسی وقتی می بیند که شبان اینچنین سخن های کفر آلوده بر زبان می راند، بسیار خشمگین شده و او را عتاب می نماید.
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مُدبَر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهشست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنساند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین
شبان وقتی این عتاب های تند را می شنود بسیار دلشکسته شده و دهانش را بسته و راهش را می گیرد و می رود.
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
در همین لحظه خداوند موسی را سرزنش می کند که چرا دل بنده من را شکستی؟! تو قرار بود بندگان را به من وصل کنی، نه اینکه فراری بدهی!
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
کسی که دلش برای ایران می تپد، چه تفاوتی می کند با ریش باشد یا بی ریش؟ چه فرقی می کند بدحجاب باشد یا خوش حجاب؟ چه فرقی می کند نماز خوان باشد یا شراب خوار؟ چه توفیری دارد اگر فارسی زبان باشد یا عربی زبان یا ترکی زبان یا کردی زبان؟
از طرف دیگر، وقتی کسی دلش پر است از نفرت نسبت به ایران، و به دشمنان ایران گرایش داشته و عشق می ورزد، چه اهمیتی دارد اگر شیعه باشد یا سنی یا مسیحی یا یهودی یا زرتشتی یا بهایی یا لامذهب یا چند مذهب؟! چنین فردی به هر حال خائن و وطن فروش است، خواه کت و شلوار و کراوات بپوشد و خواه عبا به تن و عمامه به سر و نعلین به پا. چنین موجودی دهانش از یاوه گویی علیه ایران و ایرانی بوی تعفن و گندیدگی می دهد، خواه فارسی صحبت کند و خواه ترکی یا عربی یا انگلیسی.
چیزی که نهایتا اهمیت دارد همگرایی است که بر اساس هویت ایرانی باشد، و هویت ایرانی همیشه وابسته به خاک مقدس ایران است، نه خاک نیویورک و تورنتو و سیدنی و لندن و استکهلم.
تکثری که به یک چنین همگرایی منتهی شود نه تنها نامطلوب نیست، بلکه دقیقا همان مطلوب نهایی است که تمام کنش های سیاسی و اجتماعی ما باید در راه دستیابی به آن قرار گرفته باشد. و بالعکس، تکثری که به واگرایی اجتماعی منتهی شود در هیچ کجای دنیا و در هیچ تمدنی پذیرفته نبوده و نیست.