همه چی از یه ویدیو تو اینستا شروع شد.
البته اگه بخوام برم عقبتر از یه لینکی که مربیم تو گروه گذاشت و گفت که میخواد با یه گروهی از ورزشکارا بروند کردستان به بچه هایی که احتیاج به کمک دارند مثلن خونه و یا مدرسه ای ندارند یا شاید وضعیت مناسبی نداشته باشند رسیدگی کنن. هر سال تو تاریخ مشخص تیم های ورزشی مثل بوکس و کیک بوکس و کشتی و این جور رشته ها فراخوان دارند برای کمک به کودکان یه روستایی در ناکجا آباد که باید از تپه ها و کوه ها بالا بروند تا بتونند اون فرشته های کوچیکو پیدا کنند.
الان که فکر میکنم از اینجا شروع شد.
مربی گفت که میخواد برای کمکشون با این اکیپ همراه باشه. خیلی دوست داشتم بگم منم میشه بیام با شما مربی؟ مطمئن بودم که با یه نگاه شماتت بار نگاهم میکرد و میگفت: نه ! خب واقعا حق داشت چی فکر کردم که میخواستم برم.
من با مربی نرفتم ولی یه تیکه از قلبم، روحم باهاش رفت.
دیدم نمیتونم اروم بشینم حالا که مربی رفته من اینجا میتونم کمک کنم اگر بگردم میتونم کسایی پیدا کنم که به کمک من احتیاج داشته باشند.
تا اینکه یه کلیپ تو اینستا در مورد فال حافظ و شب یلدا که با چند نفر از کودکان کار صحبت میکردند دیدم.داخل کلیپ یه پسر بچه ای بود به اسمه مرتضی که دوست داشت که باشگاه میرفت. یهو این فکر به ذهنم رسید که پیداش کنم این حسی که میتونم پیداش کنم و بهش بگم بیا بریم باشگاه چقدر حالمو خوب کرد. به ادمین پیجی که کلیپ گزاشته بود پیام دادم... جواب نداد. دو روز صبر کردم دوباره پیام دادم.
سلام
میخواستم به اقا پسری که تو کلیپتون بود گفت دوست دارم برم باشگاه کمک کنم. امکانش هست یه راه ارتباطی بهم بگید لطفا؟
جوابی نبود.
یک روز بعد، سلام من چند روز پیش پیام داده بودم، میخواستم ...
دوباره تکرار کردم ولی بازهم جوابی نبود.
با خودم فکر کردم اینقدر از این پیامها زیاد دارند که لابد باور نمیکنند. حق دادم بهشون ولی بازهم ناامید نشدم من باید مرتضی پیدا میکردم.
دوباره کلیپو دیدم چنتا تصویر مشخص پیدا کردم فهمیدم کدوم منطقه بوده که فیلم تهیه کردند.
سوار ماشین شدم نمیدونستم واقعا دارم کاره درستی انجام میدم یا نه ولی یه حسی به من میگفت برو.
رفتم خیلی گشتم ولی نتونستم پیدا کنم که کدوم منطقه فیلمبرداری داشتند. گشتم گشتم خسته شدم روی پله های مترو نشسته بودم که شاید از کنارم رد شود. تو افکار خودم غرق شده بودم که یهو یه صدای "دینگ".
از طرفه همون کسایی که فیلمبرداری انجام داده بودن پیام اومد کلی صحبت کردیم بهشون توضیح دادم که برای چی میخواستم با مرتضی صحبت کنم. بهم گفتند که میتونند شماره موبایل یکی از کسایی که تو کلیپ بود برام بفرستند.
خوشحال شدم. سریع تماس گرفتم و با اون اقا صحبت کردم و قرار گزاشتم دیدمشون و صحبت کردم نمیخواستم مزاحمشون بشم چون احساس کردم نمیتونن زیاد به من کمک کنن. باز هم خودم گشتم ولی نتونستم پیداش کنم تا اینکه تونستم به یه ردی از مرتضی برسم. با کلی گشتن به احمد اقا رسیدم که گویا دایی مرتضی حساب میشد البته اینطوری به من گفته بودند. بماند که چقدر سخت بود که بخوام با احمد اقا صحبت کنم ولی بلاخره تونستم قانعش کردم که به مرتضی بگه با من صحبت کنه. گفت سه شنبه ساعت 3 مرتضی میاد بیا اینجا. حساب کردم امروز یکشنبس تا سه شنبه انگار که دو هفته طول میکشید. بلاخره رسید سه شنبه
رفتم دیدمش. یه پسری با موهای خرمایی چشمای درشت قد کوتاه یه کوله پشتی رو دوشش از قد خودش بزرگتر بود بهش میخورد کلاس دوم باشه. نزدیک شدم
گفتم سلام من سپیدارم گفت منم اقا مرتضی ام. چهره مردونه کوچیکی داشت. داشتم نگاهش میکردم.
احمد اقا گفت با مرتضی کاری داشتید آبجی!
به خودم اومدم دیدم دارم نگاهش میکنم و مرتضی از نگاهای من داره اذیت میشه چشماش خیلی خوب بود برق خاصی داشت غم غربت شاید مناسب باشه.
رفتم سر اصل مطلب
اقا مرتضی اومدم بریم باهام باشگاه. با نگاه خیره بهم زل زد پرسید منو از کجا پیدا کردید براش تعریف کردم که یک هفتس دارم دنبالت میگردم. گفت کی گفته من میخوام برم باشگاه گفتم خودت! گفت من ؟ گفتم تو کلیپ. یادش نبود توضیح دادم یادش افتاد.
نگاهم کرد.... منم نگاهش کردم....
نگاهی به دایی کرد، من همچنان داشتم مرتضی نگاه میکردم.
گفت نمیتونم بیام... رفت. همین دو کلمه
باورم نمیشد چقدر ذوق داشتم که با اولین جمله من مرتضی قبول میکنه و کلی برای خودم رویاپردازی کرده بودم. به خودم اومدم دیدم مرتضی ازم دور شده. صداش کردم
آقا مرتضی ... مرتضی پسرمممممممم... صبر کن بهم بگو چرا!؟
هرچقدر صداش کردم هرچقدر اصرار کردم که بهم بگو چرا نمیتونی بیای
نگاهم کرد گفت آبجی تموم شده این قضیه برام.... رفت.
نتونستم برم دنبالش. پاهام حسه یاری نداشت. همه افکار باهم هجوم آورده بودن به مغزم به نگاه مرتضی، به اون اشک پنهان چشماش، به اون نگاهی که به دایی داشت، به راه رفتنش، به کوله پشتیش، به تصوراتم به همه چی
به مرتضی که داشت میرفت و به ادمها نزدیک میشد نگاه کردم.
"اقا، خانم دستمال نمیخرید برای اشپزخونه عالیه ها، خوب نم میگیره ..."