یکی از فواید خواب، خوابدیدن است. موافقید؟ مثلاً اگر روی قوه تخیلت خوب کار کرده باشی هیچ بعید نیست در عوالم خواب، نقش اول یک فیلم ابرقهرمانی شوی یا همانجا دستگاهی اختراع کنی، عنصری کشف کنی، به دوران ماقبل تاریخ سفر کنی و یا دایناسور برانی یا با آنها که قرنها پیش نفس میکشیدند همپیاله شوی. این صبحها بهشت است. بیدار میشوی، خواب را برای خودت مرور میکنی و حس خوش و غریبی صبح ناشتا نوش جانت میشود.
خوابم از این قرار بود: شمس لنگرودی از سربالایی یک کوچهباغ به سمت پایین قدم میزد. فکرش را بکن آن شاعر خوش قریحهای که گفت:
«دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار ساعتی سر بسته بماند
مستت می کند اندوه»
پیش چشمانم داشت قدم میزد و در آن هوای خوش و نسیم ملایمی که در رویایم میوزید گاهی مکث میکرد؛ میایستاد و چشمهایش را میبست. در خواب با خودم فکر میکردم که احتمالاً درحال تماشای نطفهبستن یک شعر هستم؛ شعری که هنوز سروده نشده است.
مثل وقتهایی که خواب میبینی در خطری، پاها یاری نمیکنند و نمیتوانی فرار کنی یا باید توی خواب لعنتیات حرفی را بزنی؛ اصلا جیغ بکشی اما زبان و حلق و حنجره از کار میافتند، میخواستم بروم سلام و احوالپرسی کنم اما حافظهام ادا و اصول درآورد. هرچه فکر کردم این اسم را به یاد نیاوردم. این شاعری که دارد در چند متری من قدم میزند اسمش چیست؟ همان که گفته بود:
« دلتنگی خوشه انگور سیاه است...»
با خودم گفتم بروم چه بگویم؟ سلام آقایی که من میشناسمتان، سلام آقای شاعر یا سلام خشک و خالی؟
نمیدانم در آن دنیای خواب چطور این فکر خندهدار به ذهنم رسید که از گوگل کمک بگیرم. باید گوگل را چگونه حالی میکردم؟ نوشتم:« دلتنگی خوشه انگور سیاه است.»در حال تقلا کردن برای فهمیدن نام شاعرش بودم تا بتوانم محترمانه سلام و احوالپرسی کنم و کمی گپ ادیبانه بزنیم. اما از خواب پریدم. یک انتهای کلیشهای اما واقعی. میشد آخرش طور دیگری باشد مثلا بعد از سلام و ادای احترام بروم به دیواری که با پیچک، سبز شده است تکیه بدهم و استاد این شعر را بخواند:
«دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان بر میخیزند و
خواب آلوده دهان مرا میجویند
.
.
»
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها که زین سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که بَرپرَّم چون بال و پرم آمد
این دو مصرع فعلا گوارای وجوتان باشد تا همین زودیها بروید با «دیوان شمس» مولوی خلوت کنید. دیوان شمس؛ مولوی این دیوان را به نام شمس سروده است. یعنی اگر شمس نبود این اشعار مستانه هم نبودند.
اگر همین شمسی که مولانا جلال الدین محمد بلخی به او گفته است:« پیر من و مراد من درد من و دوای من» به خوابتان بیاید چه حالی میشوید؟
البته میدانم خوابم الهام غیبی یا سیر و سلوک عارفانه نبود. از علت این خواب باخبرم. راستش در خواندن غزلیات و تمرین برای خوانش درست آن زیادهروی کرده بودم اما بههرحال خواب محمد بن علی بن ملکداد تبریزی یا همان شمس ما و مولانا، رویای دلانگیزی از آب درآمد. هرچند من در متن قصهٔ خواب حضور نداشتم و فقط یک ناظر خوشحال بودم اما همان تماشای آرام و بیگفتوگو هم حسابی به جانم چسبید.
خورشید وجودتان پرنور.
سپیده پوررضا