در پایان ۳۸ سالگیام، مات و مبهوت ایستادهام. نه مسیر پیش رو را میشناسم، نه پایان راهی را که پشت سر گذاشتهام. تنها و غریب، در گوشهی خانه کز کردهام، شاید عبور نوری بههنگام، مرا از فکرهای رنگارنگِ توخالی بیرون آورد و مسیر نویی با نگاهی روشن به من بچشاند.
خوابهایم کلیشهای شدهاند. از پلههای اول، جهشی طغیانگر به پلههای یکیماندهبهآخر میزنم، و با ترسی ناهماهنگ، به پایین پرتاب میشوم. با خود نجوا میکنم، از هستی یاری میطلبم تا راه را نشانم دهد. و چه تاریک است این حال زندگیام.
چه کنم؟ از چه بگویم؟ با که سخن گویم؟
بگویم زنجیرم به زیرزمینی در بسته، و تاب برخاستن ندارم؟
بگویم میخواهم تاب بیاورم و برخیزم، اما راهش را نمیدانم؟
بگویم چه؟
اصلاً مگر گفتنهای من برای کسی اهمیت دارد؟
منی که سالها با خودم بزرگ شدهام، با خودم بچگی کردهام، با خودم عشقبازی...
چه کسی میخواهد مرا به آنچه لیاقتش را دارم برساند؟
میدانم در دلم غوغاست. در جنگی نابرابر قرار گرفتهام. سراسیمه به هر دری تقهای میزنم، شاید آن در، ورودم به خانهی امنم باشد. اما بسته است. کلیدش چیزی نیست که در ذهن میپرورانم.
خدایا، جهانم کوچک شده و از مرز بزرگی ذهنم گذشته است.
هر آنچه میدانم، در پس پردهی ذهنم پنهان شده.
تو مرا یاری کن، تا دوباره دست بر کمر، تازهنفس، به راهی نو رجوع کنم.