ویرگول
ورودثبت نام
sepideh mahzoon
sepideh mahzoon
sepideh mahzoon
sepideh mahzoon
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

کودکِ پیر زمان

خمیده راه می‌روم،

به قلبم که می‌نگرم، خونِ رگ‌هایم حباب می‌شود.

زبانم لال می‌شود،

از آنچه که بر دل ماند و بر زبانم نیامده، فنا می‌شود.

نورون‌های مغزم کباب می‌شود،

ز فکر و خیال‌هایی که تمام نمی‌شود.

اشک، در چشمانم غبار می‌شود،

حسرتِ دیدار، در نگاهم خیال می‌شود.

آن کوکبِ اخترنوازِ خال‌دار،

مثل کودکی سرکش، مهار می‌شود.

ز زمانه‌ی خود، از پندارِ خود، گریز؛

دهانم برای نیِ غم، باز می‌شود.

شاید رها شود دل از سردرد،

ولی ز سر، رها نشود سؤالِ برگشت.

پیریغمگینتنهاییسردردزبان
۰
۰
sepideh mahzoon
sepideh mahzoon
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید