
خمیده راه میروم،
به قلبم که مینگرم، خونِ رگهایم حباب میشود.
زبانم لال میشود،
از آنچه که بر دل ماند و بر زبانم نیامده، فنا میشود.
نورونهای مغزم کباب میشود،
ز فکر و خیالهایی که تمام نمیشود.
اشک، در چشمانم غبار میشود،
حسرتِ دیدار، در نگاهم خیال میشود.
آن کوکبِ اخترنوازِ خالدار،
مثل کودکی سرکش، مهار میشود.
ز زمانهی خود، از پندارِ خود، گریز؛
دهانم برای نیِ غم، باز میشود.
شاید رها شود دل از سردرد،
ولی ز سر، رها نشود سؤالِ برگشت.