روزی که جادوگر سیاه ذهنم رو شکست دادم.
امروز من یه ابَر قهرمان بودم...
از همون صبح که بوی نان تستِ سوخته تو آشپزخونه پیچید، میدونستم روزِ جنگه… منتقدِ درونیم مثل یه کاپیتانِ بازندهٔ مسابقاتِ بوکس دائم جیغ میزد: ‘نمیرسی! امروز هم روزِ تو نیست!’…
از خونه که زدم بیرون با صدای منتقد بی رحم درونیم می جنگیدم تا زمانی که انرژیم ته کشید و دلم میخواست خودمو به یه خواب شیرین دعوت کنم.
باورم نمیشد که امروز هیچ جوره تسلیمش نشم و با لجبازی تمام باهاش مبارزه کنم.
هر چی گفت یه انگشت وسط نشونش دادم 😂اینقدر که الان دیگه ساکت شده، به طرز عجیبی رفته قایم شده تا با یه نقشه توپ برگرده و تو این رینگ مسابقه ای که با هم راه انداختیم منو بزنه زمین.
اما یه چیزو فراموش کرده: من اینجا قهرمانِ خودم هستم. حتی اگه فردا بازم با کفشهای کثیف بیاد تو رینگ… دستکشهام رو محکمتر میبندم!” ✊
اینقدر باهاش جنگیدم که الان میتونم ادعا کنم عضلات ذهنم ورزیده شده و به این راحتی ها نمیتونه پشت منو بزنه زمین.
راستی تو وقتی گلوی منتقد درونیت رو می زنی، خونش چه رنگیه؟ قرمز خشمگین؟ یا آبیه آرامش؟
اصلا منتقد درونیِ تو چه شکلیه؟ یه معلم سختگیره یا یه غرغروی خسته؟
(آرزو کامیاب)