
امروز بارون میاومد، اما من بارون آرزوهای خودم رو ساختم.
تنها زیر بارون پیادهروی میکردم. موزیک از هندزفری توی گوشم، روحم رو جلا میداد.
سیاهیهای روحم همراه آب بارون شسته میشد. زیر پام گیر میافتاد، مثل قیر داغ. سنگین، چسبناک و خفه. انگار هر قدم بخوام از چاه عمیقتری بیرون بیام.
هر بار که کفشهایم از قیر جدا میشد، صدایی مثل جدا شدن چسب به گوش میرسید. گویی روح خستهام را به زور از تاریکی جدا میکردند.
نفسنفس میزدم. باد از روبهرو به قفسهسینهام میکوبید.
انگار کسی ایستاده بود که نذاره گام بردارم. اخمهامو تو هم کردم.
«من ادامه میدم.»
سینهام فشرده شده بود. انگار در عمق کف اقیانوس بودم، جایی که هیچ هوایی برای نفس کشیدن نبود.
بارون شدیدتر شد. شلاق قطرههایش صورتم را میسوزاند. نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم. صدایی توی ذهنم پیچید که اصلاً از بارون نبود.
«هی! بیدار شو… تو خود نجاتدهندهای. وقتی این قدمها رو برداشتی، یعنی انتخاب کردی.»
این چه صدایی بود؟ خدا بود؟ خودم بودم؟… یا شاید هم توهم ناامیدی بود که توی ذهنم پیچیده بود. اما این بار… بهش گوش کردم.
قدمهام سبک شده بود. سیاهی زیر پاهایم ترک برداشت و از دل شکافها، نوری طلایی و زیبا به آسمان تابید. انگار هزاران پروانهٔ طلایی به آسمون پرواز کردند. بوی تازگی، و صدای بال زدنشان، چیزی را در من بیدار کرد.
یک لحظه بارون متوقف شد. همهجا پر از سکوت شده بود.
روی برگهای خیس زیر پاهام، گردابهایی دیدم که با چرخششان، مرا به سمت خودشان میخواندند. عقب کشیدم. هر بار این گردابها ظاهر شدند جز رویای پوچ و توخالی چیزی نداشتند.
برای لحظهای عقب کشیدم. «اما نه… این بار نه.» گرداب میخواست منو از خودم بگیره، اما این بار ایمانم محکمتر بود.
قدمهای لرزانم را جلو بردم و ناخواسته پایم در گرداب فرو رفت. سردی عجیبی داشت، انگار درون پیچ و خم نور شناورم. پلکی زدم و چشمهایم را باز کردم.
خودم را در صندلی عقب ماشین لوکسی دیدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. شکوفههای گیلاس در هوا به رقص درآمده بودند. راننده جلوی ساختمان مجللی ایستاد و در را برایم باز کرد.
«صبر کن… این همون چیزی نبود که همیشه آرزوش رو داشتم؟ رویای شهرت همیشه شیرین بود. اما چرا به نظر خالی میرسه؟ شاید چون چیزی از من در این رویا باقی نمانده…»
صدای فلشهای دوربین، همهچیز را لحظهای طلایی کرد. اما… طلای دروغین. آدمها با صورتکهایی از لبخند. هیچ اثری از واقعیت نبود. چشمهام رو بستم. صدای فلش دوربینها محو شد. بار دیگر، خنکی بارون به صورتم برخورد کرد.
صدای رعد آسمون قهقههای از لذت تو وجودم انداخت. لبخند زدم از ته دل. قدمهام تندتر شد. شوقی غریب توی قلبم شعله کشید: سبکی.
رها شده بودم، سبک مثل پر. دستهامو باز کردم تا باد رو بغل کنم. همان بادی که روزی سینهام را میفشرد، حالا تبدیل به بالهام شده بود.
از گوشه آسمون نوری به زمین سرک کشید.
لبخند خدا را در تلالوی نور دیدم. آرامش، مثل بالهای پروانهها، روی قلبم نشست.
در خونه رو باز کردم. صدای تلویزیون خونه رو پر کرده بود.
با ذوق فریاد زد: «مامان! میدونی امروز پیشی چیکار کرد؟ اون خیلی شجاع بود.»
او را بغل کردم. پسری که همه چیز من است. دستش را گرفتم. پروانههای طلایی از انگشتان ریزش اوج گرفتند.
خندیدم. نه خنده؛ قهقههای از ته قلب.
خدا در قهقههٔ ما میدرخشید.