ویرگول
ورودثبت نام
Arezoo
Arezooداستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
Arezoo
Arezoo
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

تافته جدا بافته

تا حالا پیش اومده وسط شلوغی، حس کنی صدا و رنگت به این صحنه نمی‌خوره؟
انگار نقش تو رو دستی با نخِ دیگری بافته…
می‌دونی، من همیشه فکر می‌کنم قصه‌م رو زنِ کاموابافی نوشته که همه‌ی عمرش زیر نور کم‌رنگ چراغ، شال‌های خاکستری می‌بافت و می‌چید توی یک سبد حصیری.
خاکستری رو می‌شناخت، خاکستری رو لمس می‌کرد، با بوی نخِ کهنه‌اش زندگی می‌کرد.
اما وقتی به من رسید… کلاف خاکستری ته کشید.
دست انداخت ته سبد، و از میان ته‌مانده‌ی بافت قبلی، نخ باریکی پیدا کرد، نارنجی مثل آخرین آفتاب پاییز.
شروع کرد به بافتن.
بی‌آنکه بداند این رنگ به چشمش غریب می‌آید.
آن تار و پود… من بودم.
گاهی خوشحالم که این‌همه فرق دارم. مثل تکه‌چراغی کوچک وسط مه.
گاهی هم میان انبوه نخ‌های بی‌رنگ گم می‌شوم.
دلم می‌خواهد مثل بقیه خاموش باشم، ساده، حل‌شده در خاکستری…
فقط برای یک‌بار… بی‌خط و لبۀ رنگی.

خاکستریتنهاییمتفاوتویرگولدلنوشته
۲۲
۶
Arezoo
Arezoo
داستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید