
هیچوقت نفهمیدم چطور میتونه تو چشمهام زل بزنه و لبخند بزنه؛
چطور میتونه گونهمو ببوسه، اسم عشق رو بیاره،
وقتی حتی خودش به عشق ایمان نداره.
الان دیگه نمیدونم چی رو باید باور کنم.
نه وقتی صدای تیک… تیک…
چکهی خون از چاقویی که پشتش پنهان کرده
مثل یک ساعت شوم توی گوشم زنگ می زنه.
همیشه دنبال هیولا توی کتابها گشتم،
اما هیچوقت نفهمیدم
هیولا میتونه اینقدر ساده،
اینقدر نزدیک…
اینقدر عاشق باشه.
زندگی گاهی روی صورتش لبخند داره،
پشتش اما
چاقویی که حقیقت رو خط می زنه.
و تو چی میفهمی؟
وقتی عشق
توی چشمهای یکی
آرومآروم
خنجر میشه؟
پ. ن: الهام گرفته شده از رمان جنایی (پسر شایسته) از خانم فریدا مک فادن