
صدای خنده هایشان از دور میآید؛محو،کوتاه،مثل حبابهایی که در باد میترکند.
چهرههایشان را نمیبینم، حدس می زنم به این سکوت تعلق ندارند.
من اینجا، تنها روی زمینِ سرد نشستهام؛ باد از میان موهایم عبور میکند و رشته موهایم را به موجهای بیقرار تبدیل میکند.
بعضی موجها برمیگردند و خود را بر گونهام میسابند.
«کاش خفه شوید…»
به زیر پلکهایم پناه میبرم؛
صدای رودخانه از دور، و هوهوی باد مثل طنابی دور ذهنم پیچ میخورد.
به شقیقه ام فشار می آید.
همه صداها قصد دارند چیزی را به هم بدوزند، اما نمی دانم این دوخت، پراهن است یا کفن.
خشخش برگهای خشک، من را از تاریکی پلکم بیرون میکشد.
درختهای برهنه پیش چشمم ایستادهاند؛ پوستشان ترک خورده و شاخههایشان مثل استخوانهایی است که به آسمان قفل شدهاند.
سایهای سرد از میانشان عبور میکند؛ ناگهانی و بیصدا.
چیزی سقوط میکند.
پرندهای کوچک، با رنگ آبی و بالهای باریکِ سرخ، از شاخه بلند جدا میشود و بر خاک میافتد.
باد شروع به وزیدن می کند، اما نه به خاطر او.
نزدیک میشوم؛ بدنش آرام است، به نظر می رسد نفسش به آخر رسیده.
با دست، گودالِ کوچکی در پای درخت میسازم و انگشتانم از تیزیِ دانه ها خط می خورند.
او را آرام در خاک میخوابانم.
بوی خاک مرطوب و سرد،بوی مرگِ تازه، در بینیام میماند.
برگ خشکی را رویش میگذارم؛زبری اش را زیر انگشتانم حس می کنم.
نمیدانم این پوشش است یا وداع.
لرزی از ستون فقراتم بالا میرود؛ شال را دور شانههایم میپیچم،شاید میخواهم چیزی را درون خود محکم نگه دارم.
از میان شاخههای شکسته، باریکهای نور راهش را پیدا کرده، چشمهایم را می زند.
سرم را بالا میبرم؛ پرندهای سپید با بالهایی سبز، سبزی که در این جنگل تا امروز نبوده، از میان نور به آسمان می پرد .
دستم را سایه میکنم تا نور را کنار بزنم، اما نمیتوانم.
مشتاقانه نگاهش میکنم؛ بالهایش در هوا محو میشود، و من، بیآنکه بدانم چرا، لبخند خفیفی روی لبهایم شکل می گیرد.