گاهی وقتا حس میکنم یه قناری زرد خوش صدام... آویزون شده به قفسی کوچیک جلوی مغازه ی پیرمرد بی حوصله و تنها.
خیابون پر میشه از صدای آوازم، با این حال رهگذرا بی تفاوت عبور می کنن.
هر بار که میخونم، واسه یه لحظه احساس آزادی می کنم، اما یادم میاد هنوز اسیر قفس کوچیکمم.
پیرمرد به صدای من عادت کرده، شاید دیگه حتی صدای منو نمی شنوه.
منم عادت کردم به خوندن... حتی اگه گوش شنوایی نمونده باشه.
آوازم مثل نور خورشید پخش می شه، اما قفسم مثل ابری تیره روی همه ی خوشی هام سایه می ندازه.
بعضی وقتا از میلههای قفس زل میزنم به پرندههای آزاد
اونها تو آسمون میچرخن، بالهاشون رو باز میکنن،
گاهی روی شاخهی درختی استراحت میکنن و دوباره پرواز میکنن.
من هم بال دارم… اما هیچوقت آسمون رو حس نکردم.
یعنی پرواز کردن چه حسی داره؟
هیچ کس حواسش به من نیست.
من دوباره می خونم اما این بار برای خودم.
خوندن عادت و غریزه ی منه.
شاید روزی که اصلا فکرش رو نمی کنم، یه نفر بیاد و آروم در قفس رو باز کنه...
یا شاید هم من همینجا، بین میله ها، به تنهایی عادت کنم...
شاید قفس امن تر از هوای آزاد باشه...
تو تنهایی آواز خوندن بلدی؟
واست فرقی می کنه بهت گوش کنن یا نه؟
