امشب ماه کامله. از اینجا که نشستم، چراغ چشمکزن سر خیابون پیداست.
عجیب خلوته. ترکیب سکوت و صدای جیرجیرک، با نسیمی که موهامو به رقص انداخته، لبخند آرومی رو روی لبام مینشونه.
صدای پاش رو از پشت سرم میشنوم.همون عطر گرم همیشگیش به مشامم می رسه. مطمئنم آروم تکیه داده به در تراس و داره نگام میکنه. طاقت نمیاره و صدام میزنه:
ــ چی شده؟ این موقع شب چرا اینجا نشستی؟
• امشب ماه کامله… دیدی چقدر قشنگه؟
ــ زده به سرت؟ نصف شبه، پاشو بیا بخواب. فردا کلی کار داریم.
• عصر قهوه خوردم، خوابم نمیبره.
آروم برمیگرده تو خونه و کمی بعد، یه پتوی نازک میندازه رو شونههام.
ــ حداقل پتو بنداز روت، سرما میخوری!
دلم رو به دریا میزنم و سوالی که همیشه تو ذهنم بوده رو ازش میپرسم:
• یه سوال بپرسم؟
کنارم مینشینه و موهام رو میندازه پشت گوشم.
ــ هوم… بپرس.
• تو چرا تنهام نذاشتی؟ همه ازم خسته شدن، تو چرا نمیری؟
ــ دوست داری برم؟
به چشم هام نگاه کرد، شاید قصد داشت جواب منو نه از کلماتم که از عمق چشمام بخونه.
• اگه بگم آره، میری؟
ــ نه… من اومدم که بمونم.
• اجازه بده راضی نشم.
لبخند میزنه. لبخندِ چشماش از هر خندهای بیشتر به دلم میشینه.
ــ واسه اینکه دیوونهای… این روزا آدمای دیوونه کم پیدا میشن!
• تو هم دیوونهای، قبول داری؟
ــ آره. تو ردی، منم ردی، رفاقت کامل شد.
جفتمون میخندیم. دستم رو میگیره و هردو به ماه خیره میشیم.
• قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟ من جز تو هیچکس رو ندارم.
ــ قول میدم. تا وقتی خودت رو تنها نذاری، منم کنارت میمونم… میدونی که… تو منی، من توأم.
(آرزو کامیاب)