ویرگول
ورودثبت نام
Arezoo
Arezooداستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
Arezoo
Arezoo
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

وقتی سایه ها زنده می شوند

گاهی شک می‌کنم، حتی به بودنم.
یه وقتایی حس می‌کنم مثل یه سایه‌ام—هستم، اما نه واقعی.
فقط وقتایی که کسی لازمم داره، انگار ظاهر می‌شم.
گذشته‌ها سراغم میان
همونا که ذهنم سالها انداخته بود یه گوشه، پشت قفل و گرد و دوده.
نمی‌دونم چی شد—یه روز، یه لحظه، دستی نامرئی همون خاطره رو کشید بیرون و گذاشت جلو چشمم.
یه‌دفعه انگار از میان یه سیاه‌چاله به بیرون پرت شدم، با سرگیجه و دلهره.
هم‌زمان تو چند دنیام.
تا دیروز عادت داشتم نباشم، اما حالا «بودن» این‌قدر برام غریب و سنگینه…
خودم رو دیدم—پر از خنده، پر از حس.
با تردید گفتم: واقعاً این منم؟
شاید مغزم برای زنده موندن یه بازی جدید درآورده.
اگه اون خاطره‌ها من بودن، پس این همه بی‌تفاوتی از کجا اومده؟
چرا الان این همه سرد و خالی‌م؟
تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه: شاید روح آدم ذره‌ذره غیب می‌شه…
نه اینکه زندگی تموم شه.
هنوز هستم، می‌خندم، گاهی هم دلِ سیر گریه می‌کنم.
اما با یه درون خالی، مثل پوسته‌ای بی‌صدا.
آیا تا حالا حس کردی روحت پر کشیده باشه؟
شاید برگشت همین خاطره‌ها یعنی روح آدم مسیر خونه رو پیدا می‌کنه.
تو چی فکر می‌کنی؟
تا حالا حس کردی روحت رو کم‌کم از دست دادی؟


( آرزو کامیاب )

روحتردیددلنوشتهدلنوشته کوتاهسایه
۲۱
۴
Arezoo
Arezoo
داستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید