ویرگول
ورودثبت نام
ستایش
ستایشهیچ هیچ است این همه هیچ است و بس!
ستایش
ستایش
خواندن ۳ دقیقه·۲۱ روز پیش

سفرنامه عشق💕

سفر به کربلا نوشتن ندارد‍‍؛دیدن دارد.برای نوشتن درباره سفر به کربلا باید قلم را به دل داد نه به دست چرا که سخنی که از جان برآید بی گمان بر دل نشیند.

تقریبا چند هفته ای بود که ساک و چمدان سفر را اماده کرده بودیم..این سفر برای من حس عجیبی داشت..داشتم برای اولین بار میرفتم؛نه تنها به کشوری دیگر بلکه جایی که شاید کمی بیشتر خودم را پیدا کنم و بشناسم!همه چیز داشت طبق روال پیش میرفت تا اینکه صبحی از خواب بیدار شدم و متوجه تماسی از طرف مسئول کاروان به مادرم شدم تقریبا چند ساعت مانده بود به حرکت که متاسفانه خبر خراب شدن اتوبوس را دادند.اون لحظه فقط بلند داد زدم!وای کربلااا!مادرم گفت حتما خیریتی در سفر ما بوده یا شایدم میخواسته گولم بزنه و اینجوری کمی ارومم کنه.اما در نهایت من بودم و برنامه های برباد رفتمو یه اتوبوس بدرد نخورِخراااب.دیگه ناامید شده بودم به مادرم گفتم بخاطر یه اتوبوس نمیتونیم سفری که مدتها منتظرش بودیمو نریم؟؟؟واقعا مسخرس.همون لحظه که مادر داشت دلداریم میداد بلند شدم رفتم در اتاقو بستم لباسارو از ساک بیرون اوردمو چراغارو خاموش کردم و رفتم سمت تختم برای گریه کردن...

گذشت و گذشت تا ساعت 1 ظهر که گوشی مادرم زنگ خورد و در کمال تعجب مسئول کاروان؛آقای شفیعی بود.مادر جواب داد و آقای شفیعی با صدایی شاد و خوشحال گفت عجب سعادتیی حالا با یه اتوبوس سالم وی ای پی میریم نگران نباشید سرساعت حرکت میکنیم...هست میگن کافیه امام بطلبه کافیه طلبیده بشی یه اتوبوس که چیزی نیست ابر و باد و مه و خورشید و زمین و زمان هم نخوان تو بازهم خواهی رسید! اون لحظه این جمله رو با تمام وجودم حسش کردم.نفهمیدم کی و چطوری اما وقتی به خودم اومدم و چشم باز کردم دیدم منم که روز عاشورا روبرو حرم امام حسین ایستادم.نمیدونم از چی بگم؟ از کجای این دلتنگی که کل وجودم رو لبریز کرده از روحم یا از جسمم که تنها نوشتم همین نامه بر میاد اما ناچار ستایشی که لم داده روی کاناپه و داره با لپتاپ وبلاگ مینویسه!به امیدی که توی مسابقه برنده بشه...

از پیچوندن های مادر نگم براتون؛زمانی که منتظر میموندم شب خوابش ببره و تنهایی برم حرم و یواشکی خلوت کنم حداقل برای چند لحظه ای از خودم و دنیای اطرافم دور میشدم و احساس میکردم درست توی بهشتم! یا از دوست عرب زبانم"ساره" نگم براتون که ساعت ها با زبان بی زبانی تنها با راه ارتباطی عکس گوشی هامون با هم حرف میزدیم و کللی کیف میکردیم چه لحظات نابی بودواقعا. اون لحظه به خودم گفتم اگر خیر سرم یکی از درس های عربی رو گوش میکردم حالا حرفی برای گفتن داشتم اما هرچه فکر کردم به جز انا اسمی ستایش چیزی بلد نبودم:)ساره عکس دخترش را نشونم داد"ملک"درست عین مادرش زیبا و خیره کننده بود ساره رو به جرات میتونم به حوری بهشتی تشبیهش کنم!صورتی بی نقص؛چشمانی سرمه کشیده؛ لبی سرخ و قامتی رعنا من که شیفته ظاهر و باطن او شده بودم به قول امرروزیااا روش کراش زده بودم!خوشابحال ملک که همچین مادری داشت که البته به پای مادر من که نمیرسید ولی خب!

تنها دوراهی لذت بخش زندگیم اون جایی بود که درست وسط بین الحرمین ایستاده بودم و نمیدونستم اول به حرم امام حسین برم یا حرم حضرت اباالفضل؟یادمه اون لحظه برای مادر خوندم:🎶میون دوتا دلبر موندم برم کدوم ور اینور برم یا اون ور؟ برای همه توووون از این دوراهی ها آرزو می کنم.🙏

پ.ن.پ: یه اتوبوس میخواست همه ی خاطره های خوب منو خراب کنه!

۲۳ آبان هزارو چهارصدوچهار🍁

خاطراتبین الحرمینعشقدنده عقب با اتو ابزاراتوبوس
۳۸
۹
ستایش
ستایش
هیچ هیچ است این همه هیچ است و بس!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید