ستاره
ستاره
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اسفند ۱۴۰۱



در را که باز کردم بوی مست فروردین به مشامم رسید میوه های حیاط رسیده بودند و چند عدد هم روی زمین افتاده بودند.

جارو را برداشتم و زمین را جارو زدم : خِش خِش خِش


باد وزید موهایم روی صورتم ریخته بود،باد هیچوقت خوشحالم نمی کند ، هرچه جارو کرده بودم را دوبرابر آن روی زمین ریخت ، ای بادهای بی سرزمینِ لعنتی.



جارو را گوشه حیاط گذاشتم به خانه پناه آوردم ، صدای هوهویِ باد می آمد پرده را کنار زدم از پشت پنجره رقص درختان را تماشا کردم.
به خودم گفتم شاید این درختان خوشحالند ، باد آواز می‌خواند و آن ها می‌رقصند.



یکهو سردم شد لباس گرم پوشیدم و زیر پتو خزیدم. دم غروب است و باد هنوز هم هوهو می کند احساس میکنم صدای آوازش حزن انگیز است، غم عالم به دلم فرو می ریزد .



چقدر غریبانه ای زندگی .
نزدیک به تولد ۲۸ سالگی ام باید از راز مگوی خودم هم باخبر شوم.






باددرختانجارودلنوشتهخاطرات
هر که خود داند و خدای دلش ، که چه دردیست در کجای دلش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید