یک هفته پدرشوهرم در بیمارستان بستری بود ، میخواستم بیایم از بعضی چیزها و رفتارها بگویم دیدم کلاه خودم را بچسبم بهتر است ، وقتی خودم سرتا به پا زیر گناهم دیگه گناه بقیه به من مربوط نیست .
اینجا شاید تنها جایی باشد که میتوانم راحت حرفایم را بگویم و بقیه بخوانند بدون اینکه غیبتی شده باشد.
پدرشوهر من از نظر بدنی آدم سالمی هست ، و هیچ مشکلی ندارد ، تا همین یک هفته پیش که قلبش گرفت و راهی بیمارستان شد و فهمیدیم ۴ تا از رگ های قلبش گرفته است .
میگفت میخواهم بمیرم، فردا که حالش خوب میشد میگفت اینقدر حالم خوب است که میتوانم بدوم ، و پریروز میگفت اگر یک روز دیگر اینجا بمانم جنازه ام را باید اینجا بیرون ببرید ، دیشب میگفت حالم خیلی خوبه، و امروز ظهر دوباره میگفت من رفتنی اَم و به من فرصت دادن یک کار نیمه تمام را انجام دهم و اگر همین حالا بخواهند مرا ببرند با قلبی آرام و آسوده میروم ، و امروز عصر میگفت حالم خیلی خوب است میتوانم بروم ورزش کنم.
راستش را بخواهید زیاد نمیخواهم رفتارهایش را شرح دهم ، چرا که اگر بگویم باید به اندازه چندکتاب تایپ کنم ، اما چطور یک آدم میتواند بگوید با قلبی آرام میروم و آسوده ام؟ وقتی یک عمر زن و بچه هایش از کارهای او خسته بودند در ترس و لرز بودند وقتی صدای شکسته شدن قلب زنش را میشود از فرسنگ ها آن ور تر هم شنید .
پارسال که مادرشوهرم بخاطر بیماری یک هفته ای در منزل ما بود ،حالش خیلی بهتر شد ، اما همینکه آمد به من گفت فردا باید به خانه بروم دیدم توی فکر رفت ، و چهره اش پر از غم شد ، به او گفتم همینجا بمان ، پیش ما بمان ، گفت میدانی که نمی شود.
اینکه میگویم نمیشود واقعا نمیشد ، حتی یکبار همسرم میخواست برای او یک خانه کوچک بگیرد ، اما میدانستیم پدرش چه جنگی را شروع میکند، برای همین از قبل تسلیم شدیم.
رفتارهای عجیب پدرشوهرم را شرح ندادم ، چرا که خیلی طولانی و زیاد هستند ، اما راستش بخواهید اول باید یک فکری به حال خودم بکنم ، کوله بار خالی خودم برای رفتن هیچ ندارد ، من خالیِ خالی ام باید به فکر خودم باشم.
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش میدانستیم
هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد.
*سیدعلی صالحی *