شاهین غمگسار
شاهین غمگسار
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

دربارۀ رمانِ شیاطین از فئودور داستایوفسکی؛ شرحِ شوم!


«اوه پسر! این داستایوفسکی یه چیزیش می‌شده! این یارو فقط یه رمان‌نویسِ غولِ کلاسیک، یکی از بهترین نویسندگانِ عالمِ ادبیات و یه نویسندۀ نابغۀ روس نیست. این آدم هم‌زمان خداوندِ رمان‌نویسانِ عالمه.»


20 سالِ آخرِ عمرِ فئودور داستایوفسکی کافی‌ست تا ادبیات برای همیشه به این روسِ کاریزماتیکِ رشک‌انگیز ببالد. او از 39 سالگی تا 59 سالگی که مرد، 10 رمان نوشت. هر دو سال یکی (همۀ آن شاهکارهای زبانزدش را نیز در همین مدت نوشت). چگونه می‌توان در 20 سال هم این همه شاهکار خلق کرد؟ هم دربارۀ انسان و هستی عمیقا اندیشید و هم اینکه در روایت و شیوه‌های رمان‌نویسی کاری نو کرد؟ اینها همه از خداوندِ رمان‌نویسانِ عالم ساخته است.

کرمِ خواندنِ شیاطین را آسیا در برابرِ غربِ داریوش شایگان به جانم انداخت. از بس از شخصیتِ نیکلای وسیه‌والادوویچ استاوورگین شاهد آورد و در توصیفِ او و جایگاه و نسبتش در شناختِ انسانِ غربی گفت. و حقا که عجیب این شخصیت جذبه دارد. شخصیتی که کمتر به دنیا می‌گنجد. به هر سیاق که توصیفش کنم، استاوورگین خلافِ آن خواهد بود. این مردِ رعنای زیبای جسور و ساکت، که شهری حولِ جذبۀ ناشناسِ او می‌چرخد. نه‌تنها دوشیزگان و زنان، که مردان؛ که سالخوردگان؛ که دنیا‌دیدگان و حتی راهبانی چون تیخون نیز بی‌آنکه دلیلش را بدانند مدهوشِ اویند. می‌توان ادعا کرد که مرکزِ رمانِ شیاطین تنها و تنها استاوورگین است و بس. شاید همچنان که می‌گویند او تمثیلی بسیار قدرتمند باشد از نیهیلیسمِ روس که پس از سال‌های 1860 روسیه را درنوردید. چیزی به‌شدت گیرا، و بی‌نهایت ویران‌گر. توصیفی که شایگان نیز به طرقِ گوناگون در آسیا در برابر غرب روی آن انگشت می‌گذارد.

خلاصه... به محضِ آنکه آسیا در برابرِ غرب تمام شد همچون مسخ‌شده‌ای برای خریدنِ شیاطین روان شدم. وقتی خریدمش، دودستی گرفتم و به جلدش خیره شدم، چشمانم می‌درخشید و کم مانده بود روبه‌روی کتاب‌فروشیِ بیدگل از سرمستیِ اینکه ششمین رمانِ داستایوفسکیِ عزیز را خواهم خواند، قه‌قه بخندم.

جلد رمان شیاطین، انتشارات نیلوفر، گالینگور
جلد رمان شیاطین، انتشارات نیلوفر، گالینگور


شکی نیست که شیاطین عجیب‌ترین رمانِ داستایوفسکی‌ست. داستانی بی‌نهایت مرموز. دنیایی که در آن استشمامِ هر آنچه بدشگون است از آسان‌ترین کارهاست. رمانی که همۀ توصیفات حولِ شخصیت‌ها و درونِ آنها می‌گردد، نه توصیفِ جهانِ فیزیکیِ داستان و خیابان‌های شهر و ابرهای گذرندۀ آسمان و مراتع و راه‌ها و بلند و پستی‌های زمینش. در شیاطین پیش می‌آید که از یاد می‌برید این آدم‌ها بر زمینی زندگی می‌کنند و راه می‌روند و می‌خورند و می‌خوابند. آنچه در شیاطین توصیف می‌شود، تنها و تنها روانِ آدم‌های داستان است. نیات، افکار، و حدس و گمان‌هایی که حولِ شناختِ این افکار مطرح می‌شود. و جهانِ ناآرامی که در شیاطین خلق شده است، محصولِ مستقیمِ این روان‌هاست. جهانی که هرچه در رمان پیش می‌روید، بی‌قرارتر، مضطرب‌تر، جنون‌آمیزتر، آشفته‌تر و شیطانی‌تر می‌شود. بگذارید این قیاس را در همین ابتدا انجام دهم. چیزی که هنگامِ خواندنِ شیاطین احساس می‌کردم، بسیار به حسی شباهت داشت که هنگامِ تماشای فیلمِ روبانِ سفید از میشائیل هانکه در 10 سالِ پیش داشتم. و عجب تصادفی که از همان زمان ابتدایی‌ترین توصیفم دربارۀ این فیلم این بود که: «چقدر این فیلم شبیهِ یه رمانِ کامله!»

پرواضح است که این شباهت اگر حقیقتا وجود داشته باشد، از شیاطین به روبان سفید رسیده است. در روبانِ سفید نیز بیننده مدام در اضطرابِ سر رسیدنِ چیزی‌ست. در انتظارِ وهم‌آورِ نمایان شدنِ آنی که قرار از دل و جانِ آدم‌های ده برده است. و شیاطین نیز چنین است. خواننده برای شناختِ آنچه شهرِ کوچکِ داستانِ داستایوفسکی را زیر و زبر می‌کند در‌به‌در به‌دنبالِ شخصیت‌ها، گفته‌ها و حرکات‌شان می‌گردد. اگر بنا باشد نموداری از شدتِ اتفاقات و رخدادهای شیاطین ترسیم کنیم، باید نموداری باشد که با شیبی آرام اوج می‌گیرد. آن هم چه اوجی.

شیاطین رمانِ بسیار پیچیده‌ای‌ست. این پیچیدگی نه به‌معنای غامض بودن‌، که به‌معنای درهم تنیده بودنش با نام‌ها، آثار و متونِ مقدس است. از شخصیت‌های متفکرِ روس و فرانسه و کنکاشِ شیوه‌های فکری‌شان گرفته تا نقل از آثارِ شکسپیر و اشاره به زندگی و اعمالِ قهرمانانۀ نظامیان، و خاصه نقل قول‌هایی که از کتابِ مکاشفاتِ یوحنا و کتبِ عهدین دارد. یقین ندارم، اما شاید داستایوفسکی با نوشتنِ شیاطین از نخستین کسانی بوده که بابِ ارجاع‌های فراوان به آثارِ ادبیِ دیگرِ جهان را (خاصه تاکیدش به آثارِ شکسپیر) باز کرده است. این رمان نخستین بار در سال 1873 چاپ شد.

جلد انگلیسی رمان شیاطین
جلد انگلیسی رمان شیاطین


رمانِ شیاطین پر از شگفتی‌ست. از شخصیت‌پردازیِ رازناکانۀ استاوورگین که بگذریم، یکی از آن شگفتی‌ها راویِ داستان است! راویِ رمانِ شیاطین کم‌اهمیت‌ترین شخصیتِ رمان است. باور کنید. کسی که به‌واسطۀ دوستی با یکی از شخصیت‌های اصلی (استپان ترافیموویچ ورخاوینسکی) شاهدِ رخدادهای رمان می‌شود. اما در برخی از پاره‌های رمان عملا جایش را به دانای کل می‌دهد و تعینِ خود را از دست می‌دهد و از سرّ و نهانِ شخصیت‌ها نیز خبردار می‌شود. و در واقع دچارِ نوعی دگردیسیِ تکنیکی در روایت می‌شود. باقیِ شگفتی‌ها در دل داستان است و گفتنش مایه ضایع شدنِ این یادداشت. داستان با شرحِ دقیق و مفصلی از رابطۀ عمیقِ دوستیِ دو شخصیت (استپان ترافیموویچ و واروارا پتروونا) شروع می‌شود. سپس پسرانِ این دو (به ترتیب پیوتر استپانوویچ و نیکلای وسیه‌والودوویچ استاوورگین) از خارج بازمی‌گردند و داستان ادامه می‌یابد.

سه ماه غرق در خواندنِ شیاطین بودم. من هیچ علاقه‌ای ندارم که رمان‌های داستایوفسکی را تندتند بخوانم. و در تمامِ این مدت، لذتی که از ترجمه‌ی سروش حبیبی بردم درودها و آفرین‌ها از زبانم برخیزاند. همچنان که پیش از این از ترجمه‌ی حبیبی از ابله بهره جسته بودم و چنانکه از ترجمۀ جنگ و صلحش. الحق که شایسته‌ترین برگردان را کرده‌ای آقای حبیبی، دمت گرم و سرت خوش باد. کاری چنین سترگ تقدیرها می‌طلبد تا جانانه از شما به‌جا آورده شود. مثلا وقتی آمده «لیزا با دلی تپان به سوی در رفت» - نقل به مضمون- من یکی کیف می‌کنم از این فارسی. از آن صفتِ تپان. یا قافیه‌دار کردنِ آن شعرِ مسخره از لبیادکین در مراسمِ جشنِ بزرگ، و بسیاری دیگر جاهای این رمانِ هزار صفحه‌ای که کارِ ترجمۀ مشقت‌بارش از روسی بر هیچ کس پوشیده نیست. با این اوصاف اما به نظر می‌رسد حبیبی اصلی را دربارۀ ضبطِ اعلام و اسامی رعایت نکرده است. به جای آنکه بیاورد «استپان» آورده است «ستپان». برای همۀ اسم‌های اینچنینی در رمان، (استپانوویچ=ستپانوویچ / استاوورگین=ستاوورگین و...) که بنا بر قواعدِ زبانِ فارسی باید با الف شروع شوند. با مصوت، نه با صامت. برای پرهیز از طولانی شدن این یادداشت و برای مطالعۀ بیشتر، شما و آقای حبیبی را به فصل 14 کتاب نکته‌های ویرایش از علی صلح‌جو، صفحۀ 193، بخشِ اعلام و بخشِ ابتدا به ساکن، در صفحۀ 198 ارجاع می‌دهم تا بلکه راهگشا باشد.

سروش حبیبی مترجم رمان شیاطین
سروش حبیبی مترجم رمان شیاطین


در انتها پاره‌هایی از رمانِ شیاطین یا به ترجمه‌های پیشین جن‌زدگان را که برای خود یادداشت کرده‌ام می‌آورم، تا بی‌نصیب این یادداشت را نبندید. البته اگر مایلید کاشفِ همین جمله‌ها خود باشید، و یکراست در دلِ رمان بخوانیدشان، همین‌ها را هم نخوانید و بروید سراغِ خودِ شیاطین.

«اگر ما روزی توانستیم خودمان کار کنیم عقیده‌ای هم خواهیم داشت و آن وقت می‌شود انتظار داشت که «افکار عمومی» هم پیدا شود. اما چون ما هرگز تن به کار نخواهیم داد، صاحب عقیده کسانی خواهند بود که تا امروز به جای ما کار کرده‌اند، یعنی همان اروپاییان و همان آلمانی‌هایی که دویست سال است معلم مایند.»
ص ۵۴
«آزادی کامل وقتی است که زنده ماندن یا مردن برای آدم مساوی باشد»
ص ۱۶۱
«اگر می‌خواهی بر دنیا تسلط یابی بر خودت چیره شو»
ص ۱۷۲
«انسان هرچه سیاه روزتر باشد، یا قومی هر قدر زیرپاافتاده‌تر و بی‌نواتر باشد، امید اجر اخروی و رویای بهشت در دل‌شان ریشه‌دارتر است، خاصه وقتی صدهزار مبلغ مذهبی مدام بر آتش این امید بدمند و منافع خود را در آن بجویند...»
ص ۲۶۱
«در گدایی کیفیتی هست که دل آدم را سیاه می‌کند، تا ابد.»
ص ۴۱۸
«امروز شعور هیچ کس خودجوش نیست. امروز صاحبان فکر اصیل بسیار کم‌اند.»
ص ۵۶۶
«ترس طوق لعنت انسان است...
خصلت خدایی من استقلال اراده است.
... من خود را می‌کشم تا استقلال خود را نشان دهم، و آزادی هولناک خود را.»
ص ۸۳۸
«من همه عمر دروغ گفته‌ام. حتی زمانی که راست می‌گفتم دروغ می‌گفتم.»
ص ۸۸۲
رمانفئودور داستایوفسکیشیاطینسروش حبیبیجن زدگان
falakhanedoran.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید