۷. کلبهی پری دریایی را اجاره میدهند.
اهالی دهکدهی ساحلی مروارید همچنان منتظر پریا بودند و نمیتوانستند او را فراموش کنند. اما از آنجا که انسان عادت میکند با هر دردی زندگی کند اهالی دهکده هم عادت کردند که با آن انتظار زندگی کنند. و در مورد کلبهی پریا هم تصمیم گرفتند به آن دست نزنند و بگذارند همانگونه که هست با خاطراتش برقرار باشد... تا اینکه بعد از مدتی یکی از اهالی پیشنهاد داد که میتوانند آن کلبه را به عنوان یکی از کلبههایی در نظر بگیرند که به مسافران دهکده اجاره میدهند. سایرین هم این پیشنهاد را پذیرفتند. با این حساب، اول باید آنجا را آماده میکردند. پس وسایل شخصی پریا را جمع کردند و در یکی از انبارهای امن دهکده قرار دادند. اما تابلوهای پریهای دریایی را به عنوان یک زیبایی بصری منحصر به فرد بر دیوارهای کلبه باقی گذاشتند. و کلبه را هم به عنوان کلبهی «پری دریایی» نامگذاری کردند.
حالا فصل تابستان بود و قطعا بعضیها برای سفر دهکدهی ساحلی مروارید را انتخاب میکردند.
پریا تمام بهار را در آن کلبه زندگی کرده بود. و در اواخر بهار مفقود شده بود.
***************************
۸. پری دریایی کی برمیگردد؟
مرد از زمانی که پری دریایی را دیده بود به بیتابی خاصی دچار شده بود... شبها دیروقت مقابل کلبهاش در ساحل کنار دریا مینشست و تار میزد و منتظر بود که پری دریایی دوباره بیاید.
مرد با خودش فکر میکرد وقتی که پری دریایی دوباره از دریا بالا بیاید، اگر کسی علاوه بر او از دور یا نزدیک این صحنه را ببیند تا چه حد شگفتزده خواهد شد؟! یا شاید هم اصلا فقط او میتوانست پری دریایی را ببیند و پری دریایی برای دیگران نامرئی بود! در آن صورت، اگر کسی ببیند که او دارد روبهروی دریا با یک موجود خیالی صحبت میکند چه فکری خواهد کرد؟!
مرد این اندیشهها را با خودش مرور میکرد و علاوه بر وقتهای نواختن تار، در سایر وقتها نیز به پری دریایی فکر میکرد؛ هنگام صبحانه و ناهار و شام، هنگام گردش در دهکده و اطراف آن، و در هر حال دیگری.
گاهی هم در این مورد با نقاشیهای پریان دریایی صحبت میکرد. حس میکرد که آن پریان دریایی زندهاند و حرفهایش را میشنوند. «شماها حتما اون پری دریایی رو که اون شب ملاقات کردم میشناسین... به من گفت دوباره برمیگرده... شماها میدونید دوباره کِی میاد؟»
گرچه پریان دریایی در نقاشیها جوابی نمیدادند، مرد از چشمانشان میفهمید که حرفش را فهمیدهاند. و از نگاهشان این جواب را میخواند که پری دریایی همانطور که خودش گفته بود به زودی برمیگردد.
****************************
۹. من شاهدخت دریا بودم!
حالا دیگر همه چیز را میدانستم... در واقع، بهتر بگویم: همه چیز یادم آمده بود... من شاهدخت دریا بودم.... منی که سالها خارج از دریا زندگی کرده بودم.... و حالا علت آن تعلق خاطر عجیبِ همیشگیام را به دریا همراه با شور و شعف و دلتنگیِ پنهان میدانستم... و تمام آن پریان دریایی که نقاشی کرده بودم حالا تکتکشان را در اینجا میدیدم... حالا میفهمیدم که چرا ترمهخاتون هر وقت نقاشیهای مرا میدید غمی مرموز در نگاهش میشکفت... آه... ترمهخاتون که عمرش را در زندگی زمینیاش تمام کرده بود و نتوانسته بود با من به دریا برگردد...
و اما چه لذتی داشت بودن در آغوش پدر و مادرم... به محضی که پری دریایی نقرهای گفت به خانهات خوش آمدی، دیدم که دوتا پری دریایی که تاج بر سر داشتند به سویم دویدند و مرا در آغوش گرفتند، یکیشان زن بود و یکیشان مرد. آنها با شوق گریه میکردند و مرا میبوسیدند و میگفتند: «پریا... پریای ما... به خونهت برگشتی... به دریا برگشتی...»
و پریان دریایی دیگر هم از بازگشت من غرق شعف بودند، دورم میچرخیدند، مرا میبوسیدند، و نامم را تکرار میکردند.
در همان دقایق، کمکم همهی صحنهها از کودکیام در دریا در ذهنم جان گرفتند. از پنج سالگیام تا هفت سالگیام را در دریا به یاد آوردم. و ناگهان حسی که سالها در عمق وجود من نهان مانده بود مثل یک موج در وجودم رها شد و اشکهایم روان شدند.
و آن روز را هم به یاد آوردم؛ همان روزی که در هفت سالگی روی تختهسنگی نشسته بودم و داشتم با شادمانی کودکانهام آواز میخواندم و با ماهیها بازی میکردم که ناگهان دردی عجیب در تنم پیچید و... باقی ماجرا را هم سایرین برایم تعریف کردند که جادوگر چه شرطی گذاشته بود و... خلاصه پیوند دوباره برقرار کردم با تمام چیزهایی که در زندگی زمینیام از خودآگاهم پاک شده بود و درناخودآگاهم مانده بود. اما یک چیز برای من خیلی سؤال بود؛ اینکه چرا من در زندگی زمینیام هیچوقت مادر و پدرم را نقاشی نکرده بودم؟! چرا ناخودآگاهم در این زمینه هیچ کمکی نکرده بود؟ یعنی این هم کار جادوگر بوده است؟ نمیدانم... راستی، فهمیدم که دیگر جادوگری در کار نیست. پدر و مادرم با کمک سایر پریان دریایی و اهالی دریا بعد از سالها تحقیق و جستجو توانسته بودند معجونی درست کنند که جادوگر دریا را از بین ببرد. آنها سالها روی تمام علفها و گیاهان دریایی مطالعات خاص انجام داده بودند تا سرانجام چند گیاه بسیار نادر و کمیاب پیدا کرده بودند که هر کدام در یک جای بسیار پرت و دور و خلوت در دریا روییده بود، و با بررسی برگهای آن چند گیاه فهمیده بودند که خاصیت دشمنزدایی دارند، و بعد از ترکیب آنها معجونی درست کرده بودند تا جادوگر را از بین ببرد. سپس برای اینکه بتوانند معجون را به خورد جادوگر بدهند مدتها به دنبال مار نیشدار مخصوصی گشته بودند که آن معجون را در دهانش نگه دارد و با نیش زدن جادوگر تمام زهر معجون را به تن او وارد کند. سرانجام آن مار را هم در جایی بسیار پرت و دور در لانهای پنهان زیر شنهای کف دریا پیدا کرده بودند و به کمک او جادوگر را از بین برده بودند.
و اما من یک موضوع بسیار جالب دیگر را هم فهمیدم؛ اینکه پریان دریایی در این سالها هر چندوقت یک بار نزدیک سواحل مختلف تا نزدیک سطح آب بالا آمده بودند به امید اینکه شاید نشانی از من و ترمهخاتون ببینند. زیرا من و ترمهخاتون از ساحلی که ما را در آنجا گذاشته بودند غیب شده بودیم که آن هم کار جادوگر بوده است.
آنگاه از زمانی که من به دهکدهی ساحلی مروارید آمده بودم یکی از پریان دریایی حضور مرا در این ساحل کشف کرده بود و خدا میداند که پدر و مادرم از شادی شنیدن این خبر چه حالی شده بودند، و سایر پریان دریایی و اهالی دریا چقدر ذوق کرده بودند تا اینکه یک شب در بیستمین سالی که از طلسم شدن من گذشته بود، پری دریایی نقرهای از جادوی ماه کامل کمک گرفته بود تا وقتی در نیمه شب از دریا بالا میآید بتواند طلسم مرا بشکند. و این زمان با زمان از بین رفتن جادوگر هم مصادف شده بود.
بعد از اینکه پریان دریایی تمام اینها را برایم تعریف کردند من هم همه چیز را دربارهی زندگی زمینی خودم و ترمهخاتون برایشان گفتم و گفتم که حتی زمانی که نزدیک دریا زندگی نمیکردم چقدر تعلق خاطر عجیبی به دریا داشتم. از نقاشیهایم گفتم که از عمق ناخودآگاهم آنها را نقاشی کرده بودم، و حتی جلوهای از خودم را با دم رنگارنگ نقاشی کرده بودم. و از غم چشمان ترمه خاتون برایشان گفتم زمانی که نقاشیهای مرا میدید.
و سپس از زندگیام در دهکدهی ساحلی مروارید برایشان گفتم که زندگی آرام و شیرینی در کنار ساکنانش داشتم. همچنین از کلاس نقاشیام در مدرسهی دهکده برایشان گفتم...
و بعد از اینکه همه چیز را برای هم تعریف کردیم، یک سؤال باقی ماند: اگر من به دهکدهی ساحلی مروارید نمیآمدم، یعنی اگر در شهر و دور از دریا میماندم، آنها چگونه مرا پیدا میکردند؟ و این سؤال را پری دریایی نقرهای جواب داد: «تو هر جایی که میموندی، بدون شک ماه کامل در شبی از بیستمین سال بعد از طلسم شدنت به شیوهای جادویی تو رو به کنار دریا میکشوند و نشونیتو به ما میداد. یعنی تو حتی اگه در شهر زندگی میکردی ناخودآگاه در همین شب برای سفر به کنار دریا میاومدی...»
و اما یک سؤال دیگر هم در ذهن من بود که خودم باید جوابش را میدادم: چرا ترمهخاتون هیچ وقت حقایق را به من نگفته بود؟ درک میکنم که وقتی کوچک بودم او مجبور بود قصهای سر هم کند؛ چون قطعا ذهن کوچک من گنجایش درک واقعیت را نداشت. اما آیا وقتی بزرگ شده بودم نباید واقعیت را به من میگفت؟ نباید راز زندگیام را به من میگفت؟ نباید برای من تعریف میکرد که من و او در واقع چه کسانی هستیم و از کجا آمدهایم؟ آیا حق من نبود که بدانم؟ و اصلا شاید در آن صورت من در جستجوی راههایی میرفتم که طلسمم زودتر شکسته شود و زودتر به اصل خودم برگردم، البته به همراه ترمهخاتون...
به احتمال بسیار، ترمهخاتون فکر کرده بود اینکه من- تا رسیدن زمان موعودِ شکسته شدن طلسم- چیزی ندانم بهتر است تا بتوانم راحتتر روی زمین زندگی کنم، و زندگیام با بیتابی و بیقراری و اندوه سپری نشود تا به وقتش همه چیز روشن شود.
او حتی وقتی که در اواخر نوزدهمین سال هجرتمان از دریا در بستر بیماری بود واقعیت را نگفته بود!
راستش، اول در دلم از ترمه خاتون دلگیر شدم که در تمام آن سالها چیزی به من نگفته بود، اما وقتی خودم را جای او گذاشتم و به دلایلش فکر کردم فهمیدم که نباید از او دلگیر باشم. و فکر کردم که ترمه خاتون عزیز چگونه زندگیاش را برای من فدا کرده بود و در آخر هم عمرش مجال نداده بود که همراه من طلسمش شکسته شود و به دریا برگردد.
****************************
۱٠. ترمه خاتون از پرندهها کمک میگیرد.
دو پری دریایی، یکی بزرگ و یکی کوچک، ترمه خاتون و پریا، بیهوش در ساحل کنار دریا افتاده بودند، اما وقتی بهوش آمدند در کنار هیچ دریایی نبودند، بلکه در یک دشت بودند.
طبق طلسم جادوگر، شاهدخت پریای کوچک هفت ساله چیزی از گذشتهی کوتاهش به یاد نمیآورد، اما ترمه خاتون همه چیز را به یاد داشت. و حالا آنجا بود؛ دور از دریا، با زندگی عجیب و تازهای که پیش رو داشت، و باید از پریا محافظت میکرد و او را بزرگ میکرد. قطعا آنچه پیش رویش بود بسیار بسیار سخت بود. تصورش را بکنید از یک دنیای دیگر و زندگی دیگر پرت شوید وسط دنیایی که هیچ از آن نمیدانید.
ترمه خاتون که از اهالی دریا بود از نحوهی زندگی آدمیان روی زمین چه میدانست؟ از کجا باید میفهمید که چگونه مثل یک انسان دوپا روی زمین زندگی کند؟ اما خوشبختانه در چنین موقعیتی کسانی بودند که به ترمهخاتون کمک کنند؛ یعنی پرندهها... پرندههایی که هنگام پرواز و رفت و آمد در شهرها زندگی آدمها را دیده بودند.
ترمهخاتون پرندههایی را که داشتند بالای دشت پرواز میکردند صدا زد و تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد و از آنها کمک خواست. و پرندهها راهنمای ترمهخاتون و پریا شدند.
ترمهخاتون و پریا رفتند تا انتهای دشت، نزدیک شهر، در حالی که پرندهها بالای سرشان پرواز میکردند و راه را نشانشان میدادند. آنجا یک کلبهی متروک بود. پرندهها به ترمه خاتون و پریا کمک کردند تا آن کلبهی متروک را تمیز و مرتب کنند و وسایلی را در آن مهیا کنند که برای یک زندگی سادهی زمینی مناسب باشد. به ترمهخاتون گفتند که چگونه غذا درست کند. و یادش دادند که به شهر برود و مایحتاج روزانه را تهیه کند.
خلاصه ترمهخاتون و پریا به کمک پرندهها توانستند زندگی روی زمین را یاد بگیرند. پریا که چیزی از گذشتهی کوتاهش به یاد نمیآورد خیلی زود با زندگی روی زمین هماهنگ شد. ولی ترمه خاتون که همه چیز را به یاد داشت و عمر بیشتری را در دریا گذرانده بود خیلی سخت توانست به زندگی روی زمین عادت کند. اما همین که در کنار پریا بود و از او محافظت میکرد باعث دلگرمیاش بود. و البته یک دلگرمی دیگر هم داشت: پرندههایی که با مرغان دریایی ارتباط داشتند از آنها دربارهی احوال ساکنان دریا خبر میگرفتند و به ترمهخاتون اطلاع میدادند. این ارتباط دورادور برای ترمهخاتون دلگرمی بزرگی بود که پیوند او را با دریا و ساکنانش حفظ میکرد.
و اما زمانی که پریا برای اولین بار دریا را دید ترمهخاتون متوجه شد که اتفاق عجیبی در دل پریا افتاده است.
ترمهخاتون چیزی از گذشتهی واقعی پریا به او نگفته بود تا پریا راحتتر روی زمین زندگی کند. و همانطور که قبلا گفته شد به او گفته بود که پریا پدر و مادرش را در شیرخوارگی از دست داده و او که پرستارش بوده سرپرستیاش را به عهده گرفته است.
پریا این قصه را باور کرد، اما پیوند ناخودآگاهش با دریا قطع نشده بود، و همین باعث شد که وقتی برای اولین بار تصویر دریا را در مدرسه در یک کتاب دید اتفاق خاصی در دلش بیفتد. از آن زمان به بعد مدام در مورد دریا از ترمهخاتون سؤال میکرد. سؤالهایی از قبیل اینکه دریا چگونه به وجود آمده و چه موجوداتی در آن زندگی میکنند. و ترمه خاتون گفت که ماهیها و انواع جانوران دریایی در اعماق دریا زندگی میکنند؛ اما چیزی دربارهی پریان دریایی به او نگفت. تا اینکه پریا در کلاس نقاشیِ مدرسه تصویری از یک پری دریایی را در نقاشی یکی از همکلاسیهایش دید و از همان لحظه حسی در قلبش به قلیان آمد و شیفتهی پریان دریایی شد. و البته از ترمه خاتون نپرسید که چرا دربارهی پریان دریایی چیزی به او نگفته بود؛ زیرا همکلاسیاش به او گفته بود که پریان دریایی موجوداتی افسانهای هستند.
اما جالب اینجاست که کمکم پریا با نقاشی مدام دریا و پریهای دریایی باوری قلبی و حقیقی به آنها پیدا کرد.
ادامه دارد....