شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

ادامه‌ی داستان «شاهدخت دریا»، قسمت ۲، نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

۲. آواز پریان دریایی

مرد برای یک سفر تابستانی به دهکده‌ی ساحلی مروارید آمده بود.
و از میان چند کلبه‌ای که برای اقامت موقت به او نشان داده بودند کلبه‌ای را انتخاب کرده بود که خیلی دورتر از ردیف کلبه‌های ساحلی در کنار صخره‌هایی قرار داشت که ساحل آن منطقه را از ساحل منطقه‌ی دیگر جدا می‌کرد. کلبه‌ای بود عجیب که بر دیوارهایش تصاویری نقاشی شده از دریا و پریان دریایی آویخته شده بود. انرژی خاصی در آن کلبه بود که جذبش کرده بود.

مرد به دو نفری که کلبه را به او نشان داده بودند گفته بود: «این نقاشی‌های پریان دریایی چقدر قشنگند...» و در ادامه پرسیده بود: «اینا چرا توی این کلبه هستن؟... نقاششون کیه؟...»

آن دو نفر به هم نگاه کرده بودند و آه کشیده بودند و گفته بودند: «قبلا بانوی جوانی این‌جا زندگی می‌کرد که این نقاشی‌ها رو کشیده بود... آخرش این نقاشی‌ها رو این‌جا به یادگار گذاشت و رفت.»
مرد با تعجب پرسیده بود: «چرا نقاشی‌هاشو با خودش نبرده؟»
آن دو نفر به نشانه‌ی ندانستن سری تکان داده و شانه‌هایشان را بالا انداخته بودند و به مرد نگفته بودند که او حتی هیچ کدام از وسایل و لباس‌هایش را با خودش نبرده است، و آن‌ها تمام وسایل او را در یکی انبارهای امن دهکده جا داده بودند. اما دلشان نیامده بود که آن تابلوها را از دیوار بردارند؛ چون واقعا زینت‌بخش آن کلبه بودند.

و حالا مرد بعد از چند روز اقامت در کلبه ارتباط خاصی با نقاشی‌های پریان دریایی پیدا کرده بود. حس می‌کرد که آن‌ها زنده‌اند و نفس می‌کشند. خودش دلیل احساسش را نمی‌فهمید.

مرد روزها در طبیعت بکر دهکده و اطراف دهکده گردش می‌کرد و شب‌ها پشت پنجره‌ی کلبه رو به دریا می‌نشست و تار می‌نواخت. در آن هنگام حس می‌کرد که پریان دریاییِ نقاشی‌ها با دقت به صدای سازش گوش می‌دهند. حتی چندباری حس کرد که چندتا از آن‌ها با صدای سازش به آرامی رقصیدند...

گاهی مرد لحظاتی طولانی روبه‌روی هر تابلو می‌ایستاد و با دقت به هر نقاشی نگاه می‌کرد. و آن وقت، در عمق چشمان هر پری دریایی انعکاس تصویر خودش را در اقیانوسی عمیق می‌دید.

چه جاذبه‌ای بود که این‌گونه مرد را به سمت آن پریان دریایی می‌کشید؟ چه رازی در آن نقاشی‌ها بود؟

کم‌کم شب‌ها وقتی که تار می‌نواخت حس می‌کرد که پریان دریایی در نقاشی‌ها همراه با صدای تار آواز می‌خوانند.

جالب این بود که هیچ کدام از این اتفاقات او را نمی‌ترساند، بلکه تمام جادویی که در آن کلبه بود به وجودش حس آرامش می‌داد.
و او داشت دنیای عجیب و تازه‌ای را تجربه می‌کرد.

سفر مرد به همین منوال می‌گذشت تا اینکه در یک نیمه‌شب که بیدار بود و آرام آرام تار می‌نواخت احساس کرد زمزمه‌ی آوازی را می‌شنود جدا از آواز پریان دریایی در نقاشی‌‌ها.
صدا از بیرون کلبه می‌آمد. از پنجره بیرون را نگاه کرد و ساحل را از نظر گذراند. کسی در ساحل نبود. ساحل در سکوت بود؛ سکوتی که در آن زمزمه‌ی امواج دریا و زمزمه‌ی نسیم شب جریان داشت.
نفسی بلند کشید و با خودش فکر کرد که هرچه هست صدای آوایی که شنیده برگرفته از جادوی همین کلبه بوده است. از پشت پنجره کنار آمد و به نواختن تارش ادامه داد.

شب بعد باز هم همین اتفاق افتاد. این بار وقتی از پنجره بیرون را نگاه کرد حس کرد آوایی که می‌شنود از لابه‌لای امواج دریا می‌آید. اما هر چه صبر کرد اتفاق دیگری نیفتاد و آوا کم کم محو شد.

شب بعد وقتی که مرد آن آوا را شنید تارش را برداشت و از کلبه بیرون رفت و در ساحل نزدیک دریا نشست و به آرامی نواخت. نواخت و نواخت. در حالی که همچنان آن آوا از این میان امواجِ آرام به گوش می‌رسید. و کم کم آن آوا بلند و بلندتر و واضح و واضح‌تر شد. جنبشی در میان امواج دریا نزدیک ساحل دیده شد. و لحظاتی بعد یک پری دریایی از میان آب بالا آمد. پری دریایی آخرین جمله‌ی آوازش را هنگام بالا آمدن از آب خواند. و بعد در سکوت با چشمان درخشان و نافذش به مرد نگاه کرد.
مرد هم انگار که طبیعی‌ترین اتفاق دنیا افتاده باشد به پری دریایی نگاه کرد و لبخند زد.


ادامه دارد...

داستانداستان کوتاهدریاپری دریاییآواز
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید