ویرگول
ورودثبت نام
شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

بوم نقاشی (داستانکی از کتاب «قصه‌های رنگارنگ نقاشی»)

در پست قبلی، کتاب «قصه‌های رنگارنگ نقاشی» رو معرفی کردم که نوشته‌ی خودمه. و توی این پست، قصه‌ی اول این کتابو به نام «بوم نقاشی» به عنوان نمونه براتون می‌ذارم.

...

بوم نقاشی در اتاق متروک سفید مانده بود. قلمو روی چهارپایه کنار بوم خواب بود. و هیچ رنگی آن جا
نبود. در اتاق خالی و متروک، فقط سکون و خاموشی بود. پنجرهء اتاق باز مانده بود و باد در حفره‌های
خالی فضا می‌پیچید . دقایقی قبل باران باریده بود و حالا رنگین کمانی که در آسمان بود داشت از پشت
پنجره اتاق را تماشا می‌کرد؛ بوم سفید نقاشی را می‌دید، قلموی تنها را می‌دید، سکون اتاق را می‌دید،
بی‌رنگی را می‌دید، و حس می‌کرد که باید کاری کند... باید کاری کند ...کاری کند ... و ناگهان رنگ‌هایش را روی بوم پاشید ... قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، بنفش .
زمزمهء رنگ‌ها در اتاق پیچید. قلمو از خواب بیدار شد. اتاق پر شد از هیاهوی رنگ‌ها... قلمو کم‌کم
جان گرفت و به تکاپو افتاد. به سمت بوم لغزید . در میان رنگ‌ها چرخ زد و شروع کرد به کشیدن؛
پنجره‌ای کشید رو به آسمان، و پشت پنجره رنگین کمان کشید. رنگین‌کمان تکثیر شد. اتاق پر شد از
رنگین‌کمان. قلمو رنگین کمان را تا ابدیت ادامه داد.

***

یک ساعت بعد، وقتی به اتاق آمدند تا آخرین وسایل به جا مانده از از نقاش مرحوم را بردارند، او در
کنار آخرین و جاودانه، ترین اثرش ایستاده بود و لبخند می‌زد !


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

بوم نقاشینقاشیرنگ‌هاداستانکداستان
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید