ایستاد و نگاهم کرد. هیچ نگفت. فقط نگاهم کرد. در چشمانش سکوتی بود که انگار تمام رازهای عشق را در خود داشت.
من هم در سکوت فقط نگاهش کردم؛ چشم در چشم...
آنقدر چشم در چشم همدیگر را نگاه کردیم که هر دو مسخ شدیم...
و دقایقی بعد، روی زمین نبودیم... در خلأ معلق بودیم... در سایه روشن...
چیزی مثل آهنربا ما را به انتهای خلأ میکشاند... به عمق تاریکی...
به عمق تاریکی رسیدیم و ناگاه انفجار رخ داد... هزار میلیون تکه شدیم... هزار میلیون ستاره... در غبار انفجار.... در ابرهای سیال....
حالا میدانستیم که سالها بعد کشفمان میکنند؛ کشف یکی از زیباترین کهکشانها در کیهان...
و این را هم میدانستیم که هرگز نخواهند فهمید تولد این کهکشان از کجا آغاز شده است؛ از نقطهی تلاقی دو نگاه در سکوت...
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی