۱. پریا در دهکدهی مروارید
پریا به اطراف کلبه نگاه کرد. تمام وسایلش را چیده بود و فقط مانده بود که تابلوهای نقاشیاش را به دیوار بزند.
لبخندی زد و نفسی بلند کشید. چقدر از آن کلبهی چوبی خوشش آمده بود. و چقدر راضی بود که در دهکدهی ساحلی مروارید آن کلبه را خریده بود. اصلا به نظرش آمدن به دهکدهی ساحلی مروارید یکی از بهترین تصمیمهای زندگیاش بود. کلبهای که او در دهکدهی ساحلی مروارید خریده بود دورتر از ردیف کلبههای دیگر
در ساحل بود؛ چون حس میکرد اینگونه خلوت دنجتری با دریا دارد. کلبهی پریا در آخرین نقطهی ساحل درست در کنار صخرههایی قرار داشت که ساحلِ آن منطقه را از منطقهی دیگر جدا میکرد.
از پنجرهی کلبه به دریا نگاه کرد، و همان احساسی در قلبش تپید که همیشه با دیدن دریا در وجودش جاری میشد؛ وجد و اشتیاق به همراه دلتنگی. میدانست که خیلیها دریا را دوست دارند؛ اما وجد و اشتیاق او از جنس دیگری بود که خودش هم رازش را نمیدانست!... و آن دلتنگی مرموز و پنهان... اصلا نمیدانست دلیلش چیست!
نفسی بلند آمیخته با آه کشید و شروع کرد به نصب کردن تابلوهای نقاشیاش به دیوار. تمام نقاشیهایش عبارت بودند از تصاویر مختلف از دریا و پریان دریایی... دریای صاف و آبی، دریای صاف و سبز، دریای صاف و نقرهای، دریای آبی و مواج، دریای سبز و مواج، دریای نقرهای و مواج... دریا هنگام طلوع، دریا هنگام غروب، دریا در شب... پری دریایی زیر دریا... پری دریایی در حالی که هنگام طلوع از دریا سر برآورده، پری دریایی در حالی که هنگام غروب از دریا سر برآورده... و پری دریاییهایی در زیر دریا یا بالا آمده از دریا با رنگهای مختلف دمها؛ با دمهای آبی، نیلی، بنفش، ارغوانی، سرخ، سرخابی، صورتی، گلبهی، سبز، سبزآبی، نقرهای، طلایی، و پری دریایی با دم رنگارنگ...
این همه علاقه به نقاشی کردن پریان دریایی یکی دیگر از رازهای خاص زندگیاش بود. خودش هم نمیدانست چرا آنقدر به آن کار علاقه دارد.
یادش میآمد از زمانی که برای اولین بار تصویر دریا را در یک عکس دیده بود آن شیفتگیِ عجیب به دریا در دلش جوانه زده بود و تا اکنون رشد کرده بود. و اولین باری هم که تصویری از یک پری دریایی دیده بود علاقهای عمیق به آن موجود در دلش ریشه دوانده بود. پریا هرچه دربارهی علت این همه احساسش به دریا و پریان دریایی فکر میکرد به جوابی نمیرسید.
درضمن، ته دلش شک نداشت که پریان دریا افسانه نیستند و واقعا وجود دارند. و مطمئن بود که زمانی سرانجام آنها را ملاقات خواهد کرد.
اولین تابلویی که برداشت تا به دیوار بیاویزد تابلوی پری دریایی با دم رنگارنگ بود. وقتی به تابلو نگاه کرد یاد ترمهخاتون افتاد و قلبش فشرده شد.
همیشه وقتی ترمهخاتون نقاشیهای او را از دریا و پریان دریایی میدید ضمن اینکه واقعا از ته دل تحسینش میکرد غمی مرموز در چشمانش مینشست؛ از آن غمهای پنهانی که نمیتوانی از صاحبشان بپرسی برای چیست!؟... و او هم در تمام طول کودکی و نوجوانیاش این سؤال را از ترمهخاتون نپرسیده بود. راستش آن وقتها اصلا به آن فکر نکرده بود، فقط جایی در لایههای وجودش آن غم را دریافته بود و در جوانیاش این دریافت به خودآگاهش آمده بود، اما باز هم از ترمهخاتون چیزی نپرسیده بود؛ چون اصلا چیزی نبود که بتوان پرسید، آن قدر مرموز و پنهان بود که نمیشد با سؤال از رازش گفت و آشکارش کرد.
یاد وقتی افتاد که در کودکی از ترمهخاتون خواسته بود او را در یک کلاس نقاشی ثبت نام کند. و بعد از اینکه او به کلاس نقاشی رفته و نقاشی یاد گرفته بود به محض آنکه یکی از همکلاسیهایش تصویری از دریا و پری دریایی به او نشان داده بود اولین چیزی که با ذوق و شوق کشیده بود دریا و پری دریایی بود.
اکنون تصویر ترمهخاتون به وضوح در ذهنش بود که وقتی اولین نقاشی او را دیده بود جا خورده بود. از چه چیز متعجب شده بود؟ از اینکه پریا اولین نقاشیاش را آنقدر هنرمندانه کشیده بود یا از دیدن دریا و پری دریایی؟... خلاصه این راز پنهان همیشه میان پریا و ترمهخاتون مانده بود؛ غمی که در چشمان ترمه خاتون میشکفت وقتی که نقاشیهای پریا را از دریا و پریان دریایی میدید. و پریا به یاد داشت که وقتی اولین نقاشی پری دریایی با دم رنگارنگ را کشیده بود غمی که در چشمان او دیده بود پررنگتر از همیشه بود که البته پریا در خودآگاه کودکیاش چندان توجهی به آن نکرده بود.
آهی کشید و تابلو را به دیوار نصب کرد. چقدر دلش برای ترمهخاتون تنگ شده بود؛ زنی که بزرگش کرده بود. از وقتی یادش میآمد خودش را در کنار او دیده بود. ترمه خاتون به پریا گفته بود که در شیرخوارگیاش، پدر و مادرش بر اثر بیماری از دنیا رفته بودند. و او به عنوان پرستار خانوادگیشان پریا را بزرگ کرده بود.
ترمهخاتون در کنار پریا بود تا زمانی که پریا به سن ۲۵ سالگی رسید. شش ماه بعد، ترمهخاتون پس از طی یک دوره بیماری از دنیا رفت. و پریا پس از طی دورهی سوگواریاش از آنجا که نمیتوانست جای خالی او را در خانه تحمل کند تصمیم به فروش و ترک خانه گرفت. در ضمن، از ته دلش میخواست جایی برود که در کنار دریا زندگی کند. و چه انتخابی بهتر از دهکدهی ساحلی مروارید که به زیبایی و آرامش و داشتن ساکنان آرام و مهربان معروف بود. پس پریا خانهشان را در شهر فروخت و اسبابِ لازمِ زندگیاش را جمع کرد و به دهکدهی ساحلی مروارید آمد، و آن کلبهی چوبی را خرید تا در آنجا زندگی کند.
پریا نصب کردن تابلوها را تمام کرد، و بعد یک فنجان دمنوش بهارنارنج برای خودش درست کرد و پشت میز چوبی کلبهاش نشست و در حالی که آرام آرام دمنوش را مینوشید از هوای بهاری لذت برد و به دریا نگاه کرد.
***
پریا خوشحال بود که به عنوان معلم نقاشی در مدرسهی دهکده پذیرفته شده بود؛ زیرا ضمن علاقهی بسیار به این کار میتوانست خرج زندگیاش را تأمین کند. از همان وقتی که تصمیم گرفته بود به دهکدهی ساحلی مروارید بیاید شنیده بود که معلم نقاشی مدرسهی دهکده از آنجا رفته است و مدیریت مدرسه میخواهد یک معلم تازه بیاورد. پریا برای این کار درخواست داده و پس از طی مراحل لازم پذیرفته شده بود.
حالا داشت از اولین جلسهی کلاس نقاشی برمیگشت. در همان جلسهی اول کلاس، هنگام آموزش خطوط مختلف طراحی، در بخش خطوط منحنی، خطوط منحنی تن و دم پری دریایی و موجهای دریا را به شاگردان آموزش داده بود.
حالا راضی از اولین جلسهی کلاس داشت به کلبهاش برمیگشت.
راه مدرسه بلواری بود که از ساحل شروع میشد و تا مدرسه میرفت. چند کوچهباغ از دو طرف این بلوار منشعب میشدند که کلبههایی در آنها قرار داشتند. یک ردیف کلبه هم در سمت چپ بلوار بود. درختانی در کوچهباغها و در سمت راست بلوار قد برافراشته بودند که از انبوه شکوفههای بهاری آنها عطر میترواید. و در میان بلوار هم گلهای رنگارنگ عطر میپراکندند. پریا در حالی که آن همه عطر خوش را به مشام میکشید و نوازش نسیم بهاری را روی پوستش احساس میکرد کلاهش را روی سرش جابهجا کرد، نفسی بلند کشید و شروع کرد به آواز خواندن؛ ترانهای دربارهی دریا خواند. البته خیلی بلند نمیخواند که صدایش کسی را اذیت نکند؛ اما تمام رهگذرانی که از مقابلش میآمدند، و همهی عابرانی که مسیرشان با او همجهت بود با لبخند نگاهش میکردند. و بعضیها میگفتند چه صدای زیبایی دارد. ضمن اینکه در نگاهشان حسی از دیدن چیزی جالب هم بود که پریا دلیلش را میدانست؛ دلیلش پیراهن و کلاه و زیورآلاتش بود؛ پیراهنی بلند که رویش نقش پریان دریایی بود. کلاهش هم نقشهایی از پریان دریایی داشت. همچنین دو گوشواره به شکل پری دریایی از گوشهایش، و گردنبندی که آویزش پری دریایی بود از گردنش آویخته بود.
پریا با خودش فکر کرد که اهالی دهکده از آن به بعد باید به دیدن او با پیراهنهایی پر از نقشهای پریان دریایی عادت کنند. باز یاد ترمهخاتون افتاد و قلبش فشرده شد. همهی آن پیراهنهای زیبا را او برایش دوخته بود. ترمه خاتون در هر سنی که برای پریا لباس دوخته بود برای سنین بعد از آن هم دوخته بود. بنابراین، اگر لباسهای قبلی برای پریا کوچک شده بودند، او همچنان لباسهایی داشت که اندازهاش بود.
پریا بلوار را طی کرد و به ساحل شنی رسید. از طول ساحل شنی گذشت و در انتهای آن به کلبهی خودش رسید، اما به داخل نرفت. مقابل کلبهاش نزدیک دریا روی یک تخته سنگ نشست تا غروب خورشید را تماشا کند. هنگام تماشای غروب خورشید در کنار دریا حال عجیبی را تجربه میکرد. قبلا هم که در شهر زندگی میکرد هر وقت با ترمهخاتون به مسافرت در مکانهای ساحلی میرفتند هر دو با هم هنگام طلوع یا غروب خورشید کنار دریا مینشستند و با حالی عجیب به آن منظره نگاه میکردند. و هیچ کدامشان نه حرفی میزد و نه سؤالی میپرسید. هر دو در عمق وجودشان میدانستند که سکوت آن لحظهها جنسی دارد که اصلا نباید شکسته شود.
مسلما خیلیها از شکوهمندی منظرهی طلوع و غروب خورشید در دریا لذت میبرند؛ اما حس شکوهی که در این لحظات پریا را احاطه میکرد چیز دیگری بود.
هنگام تماشای طلوع خورشید کنار دریا حس وجد و اشتیاقش طعمی دیگر میگرفت. و هنگام تماشای غروب خورشید کنار دریا دلتنگی زیبا و مرموزش تپشی دیگر داشت.
حالا پریا داشت به غروب خورشید در دریا نگاه میکرد، و برعکس تمام دفعاتی که هنگام تماشای این منظره سکوت کرده بود، این بار حسی در وجودش بود که دلش میخواست آواز بخواند. و شروع کرد به خواندن یک آواز دلانگیز. دقایقی بعد که آوازش تمام شد و صدای کف زدن شنید تازه به خودش آمد و متوجه شد که چند نفر از ساکنان کلبههای ساحلی در حالی که در اطرافش ایستادهاند یا نشستهاند به آوازش گوش دادهاند. آنها گفتند که آواز او بینهایت تأثیرگذار است. پریا صمیمانه تشکر کرد و بعد دوباره به سمت دریا سر برگرداند و با خودش فکر کرد که حتی جاذبهی آوازش از تأثیر دریاست. به راستی، چه رازی در جذبهی عمیق او به دریا نهفته بود؟
***
پریا نزدیک طلوع خورشید از خواب بیدار شد. کاغذ سفید و وسایل نقاشیاش را برداشت و پشت میز روبهروی پنجرهی کلبه نشست. میخواست طلوع خورشید را در دریا از زاویهی قاب پنجره نقاشی کند. گرچه میتوانست این نقاشی را به صورت ذهنی هم بکشد و حتما لازم نبود هنگام طلوع خورشید پشت پنجره باشد؛ اما مسلما شکوه زندهی دیدن آن منظره حسی ناب را در نقاشیاش جاری میکرد. پس همزمان با طلوع خورشید، پریا نقاشیاش را شروع کرد؛ قاب چوبی پنجره، دریا در قاب چوبی پنجره، و خورشیدی که داشت از پشت دریا بالا میآمد. و بعد فکر کرد که باید یک پری دریایی به این نقاشی اضافه شود. اما این بار برعکس همیشه پری دریایی را در دریا تصویر نکرد، بلکه یک پری دریایی با دم طلایی به رنگ آفتاب کشید که بر لبهی پنجره نشسته بود و به یکی از لنگههای چوبی پنجره تکیه داده بود. حس عجیبی از این نقاشی داشت. تا حالا هیچ وقت پری دریایی را خارج از دریا ترسیم نکرده بود. پری دریایی خارج از دریا؟ مگر پری دریایی میتوانست خارج از دریا زنده بماند؟! شاید پری دریایی نقاشیاش فقط برای دقایقی آمده بود که زندگی بیرون از دریا را هم تجربه کند. و اما چرا بر لبهی چوبی پنجرهی چوبی کلبهی او نشسته بود؟ حسی غریب در دلش لرزید؛ حسی که دلیلش را نمیدانست.
به ساعت کلبه نگاه کرد. ساعت ۹ صبح بود و او ۳ ساعت از هنگام طلوع خورشید تا آن موقع برای تکمیل نقاشیاش وقت صرف کرده بود حالا باید سریع صبحانهای میخورد و میرفت تا ساعت ۱٠ صبح برای آموزش نقاشی به شاگردانش در کلاس مدرسه باشد. چهار روز در هفته به مدرسه میرفت و شیفت کاریاش دو روز صبحها و دو روز عصرها بود.
یک ماه از شروع کلاسش در مدرسه میگذشت و در این یک ماه بسیار روی طراحیهای مختلف از دریا و پری دریایی با هنرجویانش تمرین کرده بود. و با سؤالات مختلفی از سوی بچهها مواجه شده بود که برعکس بزرگترها سؤالاتشان را رک و واضح میپرسیدند:
- خانم معلم، چرا انقدر به دریا علاقه دارین؟ البته همهی ما ساکنان دهکده به دریا علاقه داریم. ولی به نظر میاد شما خیلی بیشتر از همهی ما به دریا علاقه دارین. مگه نه؟
- خانم معلم، هیچوقت از اینکه انقدر دریا رو نقاشی میکنید خسته نمیشید؟
- خانم معلم، چرا انقدر به پریای دریایی علاقه دارین؟
- خانم معلم، چرا همش پری دریایی نقاشی میکنید؟
- خانم معلم، چرا همهی لباساتون طرح پری دریایی داره؟
پریا در مقابل همهی این سؤالها لبخند میزد و میگفت: «هر کس به چیزهایی علاقه داره و گاهی اونقدر علاقهی آدم به بعضی چیزها شدیده که آدم نمیتونه توصیفش کنه...»
واقعا چگونه باید از عمق و عظمت و وسعت حس درونش به دریا و پریان دریایی میگفت وقتی که خودش هم نمیتوانست دلیلی روشن و منطقی برای آن پیدا کند.
و اما چالشیترین سؤالی که پاسخ به آن بسیار برایش سخت بود این بود:
- خانم معلم، آیا پریهای دریایی واقعا وجود دارن؟
چه جوابی باید به این سؤال میداد؟ اگر باور واقعیاش را میگفت مسلما بچهها به مادران و پدرشان میگفتند، و قطعا آنها از اینکه او تخیل و افسانه را به جای واقعیت به بچهها معرفی میکند شاکی میشدند. و اگر میگفت پریان دریایی افسانهاند در باورش دروغی بود که نمیتوانست گفتنش را پذیرا باشد. پس تنها جوابی که به ذهنش رسید این بود:
«خب ممکنه پریهای دریایی تو یه دنیای دیگه یا توی یه سیارهی دیگه وجود داشته باشن، اما دانشمندا کشف نکرده باشن.
اصلا شاید یه روز توی دریاهای همین سیارهی زمین وجودشون تحقق بگیره طوری که مثلا دانشمندا تخم یه ماهی بزرگو با تخمک یه آدم به هم پیوند بزنن و پری دریایی به دنیا بیاد. امکان هر چیزی هست و شاید چیزایی توی این دنیای خیلی بزرگ باشه که هنوز کشف نشده یا کارایی باشه که هنوز انجام نشده»
و این توضیحات به نظرش نزدیکترین جواب به باوری بود که در ذهنش و قلبش بود.
***
حضور منحصر به فرد پریا در دهکدهی ساحلی مروارید باعث شده بود تا اهالی آنجا در جمعهای خود دربارهی او حرف بزنند.
- بانوی جوونی رو که تازه به دهکده اومده و توی کلبهی انتهای ساحل ساکن شده دیدین؟
- آره همون که توی مدرسه معلم نقاشی شده...
- آدم عجیبیه... خیلی خاصه..
- و انرژی خوبی داره به نظرم...
- چقدر هم زیباست... چه چشمایی داره؛ درشت و آبی...
- چشماش اون قدر آبیه که مثل دریاست...
- موهاش... موهاش هم آبیه... نمیدونم رنگ کرده یا...
- احتمالا رنگ کرده، چون نمیشه رنگ طبیعی موهای کسی آبی باشه...
- درست میگی... ولی چیز بعیدی هم نیست... بالاخره وقتی این آدم منحصر به فرده بعید نیست رنگ موهاش هم خاص باشه...
- راستی، متوجه شدین که چقدر به دریا علاقه داره؟
- آره، خیلی... دیدین با چه حس عجیبی به دریا نگاه میکنه؟...
- آره... و به موجود افسانهای پری دریایی هم خیلی علاقه داره...
- بچههای مدرسه میگن که توی کلاس نقاشی همش کشیدن دریا و پری دریایی رو باهاشون تمرین میکنه...
- جالبه، چرا انقدر به پری دریایی علاقه داره؟
- خب هستن آدمایی که به این جور قصهها و افسانهها و موجودات افسانهای و پریگونه علاقه دارن...
درسته... ولی علاقهی اون یه جور متفاوت و عجیبیه...
- دیدین که همش هم پیراهنایی میپوشه با نقشهای پری دریایی...
- حتی گردنبند و گوشوارهش هم همیشه طرح پری دریاییه...
- چه صدای لطیفی هم داره....
- و چقدر قشنگ آواز میخونه...
- خیلی وقتا توی بلوار توی راه مدرسه آواز میخونه...
- توی ساحل هم آواز میخونه خیلی وقتا...
- کلا به نظر من یه آدم عجیب و خاصه...
- و به نظر من خیلی هم دوستداشتنیه...
- موافقم خیلی دوستداشتنیه...
- انرژی و جذبهی خاصی داره که خیلی آدمو تحت تأثیر قرار میده...
- یه شعف خاص توی وجودشه همراه با یه آرامش ناب...
- در عین حال یه غم مرموز و یه دلتنگی پنهون هم داره...
- توی چشماش، هم برقی از شعفه و هم برقی از اندوه...
و اینها خلاصهی حرفهایی بود که اهالی دهکده در جمعهای دونفره یا چند نفره دربارهی پریا با هم رد و بدل میکردند...
***
شب ماه چهارده بود. اهالی دهکده در ساحل جمع شده بودند و به مناسبت آن شب جشن کوچکی گرفته بودند. این رسم آن دهکده از زمانهای قدیم بود که ساکنانش کامل شدن ماه را در شب چهاردهم هر ماه جشن میگرفتند.
ساحل از صدای ساز و آواز پر شده بود. بعضیها ساز میزدند. بعضیها آواز میخواندند. و عدهای هم پایکوبی و دستافشانی میکردند.
پریا هم در جشن بود و با دیگران همراهی میکرد، در حالی که پر از حسی عجیب بود. وقتی به ماه کامل نگاه میکرد چیزی در دلش میجوشید و تپش قلبش بیشتر میشد؛ انگار که قرار بود اتفاق خاصی بیفتد!
در همین حال و هوا بود که اهالی دهکده از او خواستند برایشان آواز بخواند. پریا پذیرفت و آواز خواند، و به دلیل همان حس خاصی که در قلبش میتپید یکی از دلانگیزترین آوازهایش را خواند. همه در سکوتی کامل به آوازش گوش دادند.
دریای نقرهای شب به آرامی موج میزد و ماه کامل بالای دریا میدرخشید.
....
نزدیک نیمه شب همه کمکم به کلبههایشان برگشتند. پریا هم به کلبهاش برگشت. خواست بخوابد، اما نتوانست. پشت پنجرهی بزرگ کلبه نشست و به دریا چشم دوخت. تپش و بیتابی عجیبی در قلبش بود. نفسی بلند کشید. از روی صندلی بلند شد. دستانش را روی لبهی پنجره گذاشت و کمی به سمت بیرون خم شد. نسیم خنک شب را به مشام کشید و ساحل و دریا را از نظر گذراند. با خود فکر کرد شاید اگر برود توی ساحل قدم بزند کمی آرام شود. در کلبه را باز کرد و به ساحل رفت. شروع کرد به قدم زدن؛ اما نه تنها آرامتر نشد، بلکه تپش قلبش بیشتر شد. ایستاد. سرش را بلند کرد و به ماه نگاه کرد. بعد به دریا نگاه کرد. بعد دوباره قدم زد. دوباره ایستاد. دوباره به ماه و دریا نگاه کرد. و دوباره... و ناگهان در لحظهای حس کرد کمی دورتر از ساحل جنبشی در میان امواج آرام دریا میبیند. شاید اشتباه میکرد. کمی جلو رفت. و دوباره جنبشی در میان امواج آرام دریا دید. قلبش با هیجان عجیبی میتپید. هر چه آن جنبش در میان امواج آرام دریا بیشتر میشد هیجان و بیتابی او شدت میگرفت. و ناگهان... ناگهان یک پری دریایی با پوستی به رنگ نقره از دریا سربرآورد و گیسوان نقرهایاش که درخشش ماه را داشت مثل آبشار بر سطح آب فرو ریخت. پریا حس کرد دنیا متوقف شده است. قلبش به سینهاش میکوبید. پری دریایی نقرهای به پریا نگاه کرد و لبخند زد؛ لبخندی بسیار آرام و مطمئن، پر از حس آشنایی.
با دو چشم سیاه بسیار نافذ که مثل ماه میدرخشیدند به پریا نگاه میکرد و لبخند میزد. نگاهش و لبخندش تا عمق جان پریا نفوذ میکرد. پریا انگار زبانش بسته شده بود و هیچ نمیتوانست بگوید. پری دریایی هم چیزی نمیگفت. سکوت میانشان آنقدر عمیق و گویا بود که انگار هرگز نمیشد آن را شکست.
پری دریایی دستش را به سمت پریا دراز کرد. پریا چند لحظه ایستاد و نگاه کرد. آیا باید پیش میرفت؟ حسی که هم مرموز و هم آشنا بود او را به رفتن میخواند. نگاه پری دریایی پر از اطمینان بود. پریا آهسته آهسته مثل اینکه روی زمین نیست و در خلأ حرکت میکند به سمت دریا رفت. با حالتی که مسخ شده باشد مستقیم به پری دریایی نگاه میکرد و به سمت دریا میرفت. پری دریایی هم همچنان به پریا نگاه میکرد و دستش را به سمت او گرفته بود. و همان طور که پریا به سمت دریا میرفت او هم به ساحل نزدیک میشد. انگار که سرعت حرکتشان را با هم همسان کرده باشند هر دو در یک زمان به هم رسیدند؛ پری دریایی بر لب دریا، و پری دریایی بر لب ساحل. آنگاه همچنان که مستقیم به هم نگاه میکردند پریا دستش را در دست پری دریایی گذاشت و وارد دریا شد.
در آن دقایق، حتی یک نفر از ساکنان کلبههای ساحلی بیدار نبود، یا اگر هم کسی بیدار بود پشت پنجرهی هیچ کلبهای نبود تا آن اتفاق را ببیند.
ادامه دارد...