صبح بود. عاشق از راهی دور به ملاقات دریا آمده بود و روی شنهای ساحل نشسته بود. و منتظر بود که دختر دریا از خواب بیدار شود. برای دیدار دختر دریا لحظهشماری میکرد. مرغان دریایی انگار از غوغای قلبش خبر داشتند که بر فراز دریا هیاهو میکردند.
عاشق از جا بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در ساحل. دلتنگیاش را قدم زد، قدم زد و قدم زد... نزدیک ظهر شد، اما دختر دریا هنوز بیدار نشده بود.
عاشق میایستاد، دوباره راه میرفت، دوباره میایستاد، و همچنان منتظر بود... از ظهر هم گذشت، اما از دختر دریا خبری نشد که نشد.
نشست و قلبش را روی ماسههای ساحل نقاشی کرد. قلبش پر شد از گوشماهی و صدف.
و شروع کرد به خواندن ترانهای که نام دختر دریا را در خود داشت. صدایش پیچید در نسیم خنکی که از سمت دریا میوزید.
دیگر عصر شده بود و عاشق هنوز همبغض دریا صبوری میکرد.
نزدیک غروب که شد، مرغان دریایی انگار وقوع حادثهای را حس کرده باشند هیاهویشان اوج گرفت.
دریا به جنب و جوش افتاد. قلب عاشق بیامان تپید.
بعد از چند لحظه، همچنان که خورشید در دریا فرومیرفت دختر دریا از دریا بالا میآمد.
بالا آمد و میان خلسهی موجها گیسوانش را بر آب رها کرد. سپس، دستش را به سمت ساحل- به طرف عاشق- دراز کرد. عاشق پیش رفت و دستش را در دست دختر دریا گذاشت.
لحظاتی بعد، سکوت بود. ساحل خاموش خاموش بود و دریا آرام آرام. دیگر نه عاشق آنجا بود و نه دختر دریا. هر دو به اعماق رفته بودند.
حالا غروب بود. پر از راز غریب عشق و دریا.
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی