ویرگول
ورودثبت نام
شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری_بخش سوم

تصویر تاریک و سپس روشن می‌شود، و این بار مردی را می‌بینم با گل آذرگون در دست که مثل امشاسپند اردیبهشت در کنار آتش ایستاده است و دارد به شعله‌های آن نگاه می‌کند. او ایزد آذر است؛ نگهبان آتش و گرمابخش. پیچ و تاب شعله‌های آتش هماهنگی بسیار قشنگی در خود دارد درست مثل روح ایزد آذر که مظهری از نظم راستین است.
باز تصویر محو می‌شود و تصویر دیگری جایش را می‌گیرد. مردی جوان و برومند در آسمان شب روی ستاره‌ای بزرگ و نورانی نشسته است و دسته‌ای گل بنفشه در دست دارد. با خودم می‌گویم او تیشتر، ایزد باران، است که روی ستاره‌‌اش نشسته است؛ ستاره‌ی باران‌آوری که به نام خود اوست، ستاره‌ای که نطفه‌ی باران را در خودش دارد و زمانی که در آسمان پدیدار شود یعنی بارندگی در پیش است. و گل مخصوص او گل بنفشه است. ثانیه‌هایی بعد این تصویر در تصویر دیگری حل می‌شود که تیشتر را ایستاده کنار ابرها نشان می‌دهد. لحظاتی بعد تیشتر به گاوی زرین شاخ تبدیل می‌شود، و سپس به شکل اسبی سپید با سم‌های زرین درمی‌آید و بر سطح دریایی بی‌کران فرود می‌آید. می‌دانم که تیشتر در قالب اسب سپید بر دریای کیهانی فرود آمده‌است تا با اپوش دیو خشکسالی، که در قالب اسب سیاه کل و گر نمایان می‌شود بجنگد. لحظاتی بعد که اسب سیاه گر در آن سوی دریای کیهانی نمایان می‌شود تصویر کم‌کم تاریک می‌شود و در تصویر بعدی مردی را می‌بینم که در غاری پشت افق در آسمان دیوهای بسیاری را زندانی کرده است. بدون شک، او ایزد آسمان است که دیوها را در پی پیروزی‌اش در جنگ با اهریمن اسیر کرده است.
سپس تصویر مردی نمایان می‌شود که در متن خورشید روی اسبی طلایی سوار است و دارد در مسیر افق می‌تازد. بر سرش تاجی از خورشید می‌درخشد. روی زمین در یک دشن گل‌های آفتابگردان دارند او را نگاه می‌کنند. و گل‌های نیلوفر در یک مرداب به سمت او شکفته‌اند.
او ایزد خورشید است که اسبی تیزتک دارد. می‌دانم که او می‌تواند آلودگی‌ها و پلیدی‌ها را پاک کند و خاصیت پالودگی دارد. و می‌دانم گل آفتابگردان که به سمت خورشید رو می‌کند، و گل نیلوفر که با طلوع خورشید گلبرگ‌هایش را باز می‌کند و با غروب خورشید گلبرگ‌هایش را می‌بندد هر دو گل‌های مخصوص ایزد خورشیدند.
در همان هنگام می‌بینم که ایزد خورشید سوار بر اسبش از شرق افق به غرب افق می‌رسد و غروب می‌شود و طی لحظه‌هایی غروب در مقابل چشمانم می‌گذرد و شب می‌رسد. و ماه در آسمان نمایان می‌شود.

...

ادامه دارد...


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید