چقدر آشنایی، من تو را قبلا کجا دیدهام؟... به چشمانت دقیق میشوم تا شاید یادم بیاید کیستی و کجا دیدمت... دلم از این خیره شدن در چشمانت میلرزد. عجب جاذبهای در عمق چشمانت جاریست. و مردمک چشمانت عجب نفوذی دارد. بیشتر به مردمک چشمانت خیره میشوم و کمکم حس میکنم چیزی دارد در مردمک چشمانت میچرخد، انگار گرداب است... گرداب میچرخد و میچرخد و مرا به سمت خود میکشد و در خود میبلعد. همراه گرداب میچرخم و میچرخم و در خلأ معلق میشوم. و هنگامی که چرخش متوقف میشود تصویری در مقابل نگاهم شکل میگیرد؛ مردی را با لباسی سپید میبینم که در یک چمنزار وسیع در میان گلهای از چهارپایان مختلف اعم از گاو و گوسفند و اسب و بز ایستاده است و یک گل یاسمن سپید در دست دارد. او را میشناسم؛ او باید امشاسپند بهمن باشد؛ ایزد نیکاندیش و نیکومنش و دانا در اساطیر ایرانی که نگهبان چهارپایان است. و گل مخصوص او یاسمن است.
نمیدانم کجای زمان و جهانم که دارم این ایزد اساطیری را در مقابل چشمانم میبینم. به طور طبیعی باید از دیدنش حیرتزده باشم. اما نمیدانم چرا حتی ذرهای هم تعجب نکردهام. انگار که ظاهر شدن این ایزد اساطیری در مقابل من
یک اتفاق کاملا طبیعیست.
چندثانیه بعد، دشت وسیع و چهارپایان و مرد از مقابل نگاهم محو میشوند. سپس فضا تاریک و دوباره روشن میشود.
این بار مردی را میبینم که در یک دشت در کنار آتش ایستاده است و یک گل مرزنگوش در دست دارد. بیتردید، او امشاسپند اردیبهشت است؛ ایزدی دیگر در اساطیر باستانی ایران که پر از راستی و پاکی است و نگهبان آتش است، و در جهان نظم اخلاقی و فیزیکی برقرار میکند. و گل مخصوصش مرزنگوش است.
این تصویر حل میشود در تصویر دیگری که امشاسپند اردیبهشت ایستاده بالای سر دیوی افتاده بر زمین نشان داده میشود. آن دیو حتما دیو دروغ است که ایزد اردیبهشتِ پر از راستی هلاکش کرده است.
از دیدن امشاسپند اردیبهشت نیز اصلا تعجب نکردهام.
ادامه دارد...
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی